"فروشنده ى روياها"

141 29 11
                                    

كارا شب و روز فقط مي نوشت،زير چشاش گود شده بود و سرخي گونه هاش از بين رفته بود.خاله مري فكر مي كرد كارا قصد خودكشي داره با اين همه كار كردن،براي اولين بار رفاقت با زين ماليك رو قدر دونست،چون كارا رو از پشت ميزش بلند ميكردو حداقل چند ساعتي توي هواي ازاد قدمي ميزد.

كارا با فروش داستان هاش به مجلات مختلف،تمام هزينه ي تحصيلشو به خاله تيلور پس دادو با خيال راحت نفس عميقي كشيدو خداروشكر كرد كه زير دين كسى نيست كه ناگهان جرقه اي ذهنشو به خودش درگير كرد،كارا ياد داستاني قديمي افتاد كه توي انباري حبس شده و سال ها خاك خورده.از تخت پايين پريد،يه شمع ورداشتو ميون دفتراي قديميش دنبال اون داستانش گشت،"فروشنده ى روياها" اره خودش بود.كارا همونجا روي زمين انباري نشست و شروع به خواندن كرد.داستان خوبي بود و يك بار ديگه قدرت تخيل كارا رو بيدار كرد.بايد مينوشت،حتما مي نوشت.يه شال روي شونش انداختو شروع كرد،حالا فقط كارش براش اهميت داشت و هري چيزي جز يه خاطره نبود،حتي خبري از عشق هم نبود.اين فراموشي موقت مثل دارويي روي كارا اثر گذاشت.شخصيت ها واضح و فريبنده به ذهنش هجوم مي آوردند،همه چيز با توصيف هاش از ذهنش به روي كاغذ جاري ميشد.توي يه دنياي ديگه بود و نزديك صبح كه شمعش خاموش شد به خودش اومد،به نيومون برگشت و ديد ميزش پره كاغذ هاي دست نويس شده،متن چهار فصل اول كتابش
تا چندين هفته كارا فقط زماني خوشحال و شاداب بود كه گرم نوشتن داستانش بود،زين متوجه اين قضيه شده بود.صحبت هاش كسل كننده شده بودن.جسمش همراه زين بود و يا با او قدم مي زد،اما روحش كجا بود؟؟؟؟در جايي رويايي جايي كه تمام رنگين كمونا به واقعيت مي پيوستن!!!!

كارا عرض شيش هفته كتابشو تموم كرد،قلمشو زمين گذاشت،پشت پنجره رفت و صورت خسته و پيروزشو مقابل خورشيد گرفت.بالاخره كتاب نوشته بود،واقعاااا خوشحال بود،همچين لحظه اي بعد تمام اون خاطرات بد به ادم احساس خوشي ميداد.
تمام شد.اونجاست!يه كتاب كامل،خيلي فوق العاده نبود ولي چيزي كه اهميت داشت اين بود كه مال خودش بود!مال خود خودش!!!،كتابي بود كه كارا متولدش كرده بود و اگر كارا نمي نوشتش هرگز بوجود نميومد!

درست زير رنگين كمون وايستاده بود،شايد اگه دستشو دراز مي كرد مي تونست بهش برسه و لمسش كنه!!!

خاله مري مثل هميشه خشكو جدي داخل اتاق اومدو گفت:"باز كل شبو بيدار موندي كارا؟"
رشته ي افكار كارا پاره شد طوري كه انگار از آسمون هفتم به زمين سقوط كرده.
من من كنان جواب داد:"اصلا متوجه زمان نشدم خاله،اصلا نفهميدم چجوري گذشت!"

خاله مري جواب داد:"دختر اينقد بزرگ شدي كه عقلت به اين چيزا برسه،كاري به نوشتنت ندارم،راه خوب و آبرومندانه اى براي پول درآوردنه،اگه همينجوري ادامه بدي برات خطرناكه،يادته كه مادرت از سل مرد!لوبياهارم جمع كن وقتش داره ميگذره خراب ميشن"
كارا كه همه ي شورو شوقش از بين رفته بود،كار ناخوشايند چاپ رو شروع كرد.كارا كتابشو با ماشين تحرير دست دومي كه بروكلين براش از يه حراجي خريده بود ،تايپ كرد.ماشين تحرير واقعا افتضاح بود،كارا مجبور بود كه بعضي حروفو با خودكار درست كنه.بعد تموم شدن چاپ سريع كتابو براي يه انتشارات فرستاد.متاسفانه شكست،انتشارات كتاب را با اين نامه پس فرستادند:"كتاب شما نقاط قوت زيادي دارد اما تيم ما اونو مناسب چاپ نميدونه!"
اين تعريف ها اعصاب كارارو بيشتر خورد ميكرد،انتشارات بعدي گفت:"در صورت ايجاد تغييرات لازم چاپ خواهد شد"
كارا با خشم نامه رو ريز ريز كرد.انتشارات سوم هم نه.
كارا نا اميد شده بود اما با خودش گفت:"داستان كوتاه كه ميتونم بنويسم بايد همينو ادامه بدم"
كارا ده ها بار كتابشو خوند ولي بازهم به نظرش داستان خوبي بود ولي نه بدون ضعف،كارا نياز به يه داور داشت كسي كه بتونه درباره كتاب نظري به حق بده!بايد اونو به زين نشون ميداد!هميشه براش سخت بود داستان هاشو به كسي نشون بده مخصوصا به زين!!چون خيلي از اين چيزا سرش ميشد.بالاخره به اين نتيجه رسيد كه زين حتما حقيقتو ميگه براي همين سريعا پيش زين رفت تا نظرشو بپرسه!!
-—-—-—–—–—–—-—-—-—–—–—–—-—-—-—–—–—–—
منتظر قسمت بعد باشيد😭🌺(قسمت بعد از ديد كاراس)
خب امتحانامم ب پايان رسيد ازين به بعد هر روز براتون يه قسمت ميذارم اگه بتونم،از نظراتون و راي ها واقعا ممنونم گايز شايد من اين فيكو تو يه پيج بزرگتر يكي از دوستان بذارم يه چند روز ديه😇😇😇😇

ClimbOnde histórias criam vida. Descubra agora