"كشتى چانگ"

125 19 7
                                    

كارا احساس كرد مرده و زنده شده.از خونه بيرون رفتو درو قفل كرد.بى اين كه بدونه چيكار ميكنه از ميون جنگل گذشتو كنار دريا رفت.از مراتع بادخيز گذشتو از روى تپه ها بالا رفت.همونجا نشست.كاش ميشد هيچوقت برنگرده.كارا گيج شده بود ولى مطمئن بود هريو از خطرى نجات داده.با اطمينان ميدونست كه هنوز عاشقشه.عشقى كه تمام وجودشو فرا گرفته بود.

قرار بود تا دو ماه ديگه با زين ماليك ازدواج كنه.چيكار ميتونست كنه؟حتى فكر كردن راجبش براش غير قابل تحمل بود.نميتونست اينجورى به زندگى ادامه بده و از طرفى نميخواست قلب زينو بشكنه.حق با سارا بود"زن بودن واقعا سخته"مخصوصا زنى كه تكليفش با خودش مشخص نيست.تابستون گذشته هرى براش مهم نبود و از ازدواجش با زين مطمئن بود.و اما امشب امشب اون نيروى وحشتناك يا حس شيشم يا هرچى كه هست سراغش امدو زندگيشو دوباره عوض كرد.

فرداى اون روز فاجعه ى برخورد كشتى چانگ در اقيانوس ارام دنيا رو تكون داد.تيتر روزنامه ها قلب كارا رو لرزوند.هرى تو اون كشتى بوده؟چطور بايد ميفهميد؟شايد مامانش ميدونست.كارا تا جايى كه ميتونست از خانوم استايلز دورى مي كرد.اما اين يه قضيه حياتى بود.تو تمام اين سالا تغيير نكرده بود.همانطور لاغرو و مرموز با همون زخم مرموز روي صورتش.هيچكس در مورد خانواده استايلز چيزي نميدوست.هرى حتى از پدرشم چيزي نميدونست.(اينده ميفهميد)
كارا بى مقدمه پرسيد:"هرى سوار كشتى چانگ شده يا نه؟؟"

-براى تو چه فرقى ميكنه؟

-ميخوام بدونم

-نه نبوده.با تلگراف بهم گفت لحظه اخر از سفر منصرف شده.

كارا تشكر كردو فورى روشو برگردوند اما خانوم استايلز شاديو تو چشاى كارا ديد.جلو پريدو بازوى كارا رو گرفت:"به تو هيچ ربطى نداره.سالم بودن يا نبودنش به تو مربوطى نيست.تو دارى با يكى ديگه ازدواج ميكنى چطور جرئت كردى بياى اينجا و از پسر من بپرسى؟🔫😐"

-نه،حق ندارم بپرسم.اما حق دارم عاشقش باشم

-چطور جرئت ميكنى؟تو دارى با يكى ازدواج ميكنى.

-نه نميكنم،من با كس ديگه اى ازدواج نميكنم.

حقيقت داشت چند روز بود تكليفشو نميدونست،اما حالا كاملا مطمئن بود.به خانوم استايلز گفت:"من نميتونم با مرد ديگه اى ازدواج كنم چون عاشق هريم.اما مى دونم اون عاشق من نيست.پس ديگه لازم نيست از من متنفر باشيد"
كارا چرخيدو به سرعت از اونجا دور شد.غرورش كجا رفته بود؟داشت به عشقى يه طرفه اعتراف مى كرد؟اما ديگه غرورى تو وجودش باقى نمونده بود.

چند روز بعد نامه اى از هرى به كارا رسيد.دست كارا طورى ميلرزيد كه نميتونست بازش كنه.هرى نوشته بود:
"اتفاق عجيبى افتاده كارا بايد برات تعريفش كنم.شايد خودت خبر داشته باشى شايدم خبر نداشته باشيو فكر كنى ديوونه شدم.داشتم براى كشتى بليت ميخريدم،يدفه يه دست به بازوم خورد،برگشتمو تو رو ديدم.قسم ميخورم.تو گفتى هرى بيا.به قدرى تعجب كرده بودم كه نه زبونم كار ميكرد نه فكرم.فقط دنبالت امدم.تو داشتى ميدويدي.نميدونم اما يدفه غيبت زد.واقعا عجيب بود😐.ديوونه شدم؟به خودم اومدم.ديدم كه نيستى.همه جارو گشتم اما نبودى.وقتى به خودم امدم كشتى حركت كرده بود.حرصم گرفت،از خودم خجالت كشيدم.اما بعد خبرو شنيدم.اون موقع بود كه مغزم سوت كشيد.كارا تو تو چين نيستى.امكان نداره باشى.پس چيزى كه ديدم چى بود؟هرچى كه بود جونمو نجات داد.ازت ممنونم.همين روزا برميگردم"

خاب اميدوارم راضى باشين😊قسمت بعد به زين احساسشو ميگه و يسرى چيزاى مهم رو ميشه😱😱😱😱
گايز يه داستان لريم دارم مينويسم بنظرم بهترين كارمه خوشحال ميشم بخونيد تو اين پيج ميذارمش

story_of_my_lovee
story_of_my_lovee

اينم كاورشه

اينم كاورشه

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
ClimbDonde viven las historias. Descúbrelo ahora