"راز"

119 22 18
                                    

-ميدونى برا چى امشب فرستادم دنبالت؟يه چيز مهم هست كه بايد بهت بگم
خانوم استايلز با چهره اى مصمم روى صندليش نشسته بودو لبخند ميزد.

تغيير عجيبى در خانوم استايلز بوجود امده بود.كارا فهميد اين بار روبه روى زنى غمگين واينيستاده،بلكه روبه روى زنى كه ارمشى عجيب وجودشو فرا گرفته قرار داره.

خانوم استايلز گفت:"من مرده بودم.در جهنم بودم.اما الان زنده ام.كار تو بود.تو نامرو پيدا كردى.حالا يه چيز هست كه بايد بهت بگم.چيزى كه تو رو از من متنفر ميكنه.من متاسفم كارا بايد بهت بگم."

كارا احساس كرد تحمل شنيدن چيزيو كه خانوم استايلز ميخواد بگه رو نداره،حتما چيزي راجب هرى بود.اون نميخواست چيزى-هيچ چى-راجب هرى بشنوه اونم حالا كه تا دو هفته ديگه با سارا ازدواج ميكنه

-بهتر نيست كه چيزى نگيد؟

-بايد بگم.كار اشتباهى كردم،بايد بگم.نميتونم جبرانش كنم.براى جبرانش خيلى ديره.اما قبلش يه چيزايي هست كه بايد بهت بگم.چيزايي كه تا امروز حرفشونو نزدم.چيزايي كه هميشه ازارم ميداده.شايد هيچوقت منو نبخشى اما شايد دلت برام بسوزه

-من هميشه دلم براى شما ميسوخته

-بله ميدونم.اما نميتونستى دركم كنى.كارا من وقتى كوچيك بودم اينجورى نبودم.اون موقع مثل بقيه خوشگل بودم.واقعا بودم،وقتى فردريك پيداش شدو من عاشقش شدم،واقعا خوشگل بودم.او هم عاشقم شد و هميشه عاشقم موند.اينو توى نامه نوشته بود.

نامرو از روى دامن كوتاهش كه تا روى زانوش ميامد برداشتو بوسيد.

-نميتونم اجازه بدم نامرو بخونى كارا.هيچكس به جز من نبايد ببينتش.اما ميگم چى توش نوشته شده.تو نميدونى نميتونى درك كنى من چقدر عاشقش بودم.
ادامه داد:"او با من ازدواج كردو منو به خونش پيش خونوادش برد.اولش واقعا خوشبخت بوديم.اما خوشبختى هيچوقت هميشگى نيست.خونوادش هيچوقت منو دوست نداشتن،از همون اول.فكر مى كردند فردريك با كسى پايين تر از خودش ازدواج كرده.فكر ميكردند من براش كافى نيستم.سعى ميكردن بينمون فاصله بندازن.مادرش از من متنفر بود.هيچوقت منو "ميراندا" صدا نميكرد ميگفت "تو" يا "زن فردريك".ازش بدم ميومد.هيچوقت عضو اون خانواده نشدم.اونا بيشتر وقتا به چيزى ميخنديدند اغلب اوقات به من.از من بدگويي ميكردن.به من بى محلى ميكردن.به من توهين ميكردن.يروز يكى از خواهراش برام كتاب اداب معاشرت فرستاد.تا دو روز تو اتاقم گريه كردمو چشام پف كرده بود.وقتى بيرون امدم به چشام خنديدن.خيلى ناراحت شدم اما نتونستم تلافى كنم.نميتونستم بهشون ازار برسونم چون فردريك طرفشونو ميگرفت.با همه ى اين ها وقتى با فردريك بودم خوشحال بودم تا روزى كه چراغ از دستم افتاد.لباسم اتيش گرفتو صورتم اينجورى شد.از اون به بعد از عشق فردريك نسبت به خودم اطمينان نداشتم.خيلى زشت شده بودم.اعصابم ضعيف شده بود.بى اختيار سر هر چيزى دعوا ميكردم.او كوتاه ميومد و هميشه منو ميبخشيد.ميدونستم دارم بچه دار ميشم اما ازش پنهان كردم.ميترسيدم بچه رو از من بيشتر دوست داشته باشه.لعد كار وحشتناكى كردم.دلم نميخواد تعريفش كنم.اما فردريك يه سگ داشت عاشقش بود.براى همين ازش متنفر شدمو مسمومش كردم."
-خداى من نبايد اين چيزارو به يه دختر جوون بگم

-من ديگه بزرگ شدم اين چيزا رو ميفهمم عزيزم،ادامه بدين

-فردريك فهميد چى كار كردم.نميدونى چ حالى شد.به شدت دعوامون شد.قراربود همون روز براى كارى از شهر خارج بشه.من بخاطر حرف هايي كه بهم زد اونقدر عصبانى شدم كه بهش گفتم دعا ميكنم هيچوقت قيافتو نبينم-ديگه نديدم.خدا دعامو مستجاب كرد.او تو راه از ذاتالريه مرد.من از بيماريش خبر نداشتم تا اين كه خبر مرگشو شنيدم.وقتى بسته وصايلشو برام فرستادن هيچوقت بازشون نكردم.جرئت نداشتم بهش دست بزنم.نامه اين همه سال اينجا بود.در تموم اين سالا كه فك ميكردم منو نبخشيده.هر شبو هر روز يادش ميفتادم گريه ميكردم.بيست و هفت سال عمرم اينجورى گذشت.فكرشو بكن!ديشب نامرو خوندم.خطش كجو كوله بود.انگار دستش ناى نوشتن نداشت.مرا همسر نازنينش خطاب كرده بودو ازم خواسته بود ببخشمش.كاش ميفهميدم.من اشتباه بزرگى كردم.از ان روز تا حالا حالت طبيعيمو از دست داده بودم.از شهرم فرار كردمو با هرى به اينجا اومدم.زندگيمون خوب بود تا وقتى تو اومدى.مطمئن بودم تو اونو ازم ميگيرى ميدونستم اون عاشقته از اولشم عاشقت بود.وقتى رفت دائم از ولگردى هاى تو براش نوشتم.دو سال پيشم وقتى اومد بهت نامه بده تو پايين نيومدى،فكر كنم خواب بودى.
بغض گلوى كارا رو گرفتو شروع به گريه كرد.

وقتى داشت ميرفت بيرون به من نامرو روى ميز ديدم.من بازش كردمو خوندمش.من اون نامرو سوزوندم.به جاش يه بيت شعر توش گذاشتمو اون نفهميدو نامرو داد به پست خونه.كارا اما ميتونم بگم توش چى نوشته بود.مگه ميتونم فراموشش كنم؟نوشته بود قبل رفتنش ميخواد بهت بگه كه چقدر دوست داره و اگه تو هم بهش علاقه دارى بهتره براش بنويسى اما اگه نه براش هيچى ننويسى.از كارم پشيمون نبودم.حتى وقتى برام نوشت ميخواد با سارا ازدواج كنه هم پشيمون نشدم.اما وقتى تو نامرو برام اوردى معنى زندگيو دوباره فهميدم.تازه متوجه شدم چ كار وحشتناكى كردم.زندگيتو تباه كردم.همينطور زندگى هريو.منو-منو ميبخشى؟

كارا ميون اون همه حسى كه از صحبتاى خانوم استايلز برانگيخته شده بود فقط يه چيزو خوب فهميد.اين كه تلخى و حقارتو شرم ازش دور شده بودن.هرى هم عاشقش بود.همين براش كافى بود.خشمو رنج ديگه تو روحش جايي نداشتند.احساس ميكرد دوباره متولد شده.بنابر اين اهسته و صميمانه گفت:"بله،ميبخشم"
خانوم استايلز دست هاى كارا رو گرفت.

-كارا فكر ميكنى خيلي دير شده؟هنوز ازدواج نكردن.ميدونم كه هرى هنوز هم عاشقته.اگه بهش بگى يا من بگم....

-نه اصلا،الان خيلى دير شده هرى هرگز نبايد بفهمه.او الان عاشق ساراعه.اگه الان بهش بگيد نه تنها فايده نداره بلكه به مصيبتم درست ميشه.خانوم استايلز قول بديد چيزي به هرى نگيد.

-اما اما اينجورى قلب تو ميشكنه

-نه مهم نيست.ديگه غصه نميخورم.از اين بعد ميخوام هدف زندگيمو تغيير بدم.

-چه كار زشتى كردم.تازه دارم ميفهمم

-بله همينطوره اما من فكرشو نميكنم فقط مطمئنم اعتماد به نفسم برگشته

-كارا دلوين حالا دارم ميفهمم غرور تو قوى تره عشقه

-نميدونم شايد.

------
به نظر خودم اين بهترين قسمته با قسمت اخر 😭💔💔
منتظر باشينا😘
طفلك كارا😭💔

ClimbWhere stories live. Discover now