"آب رفته ديگه بر نميگرده"

92 17 1
                                    

احساس كارا طورى طغيان كرده بود كه وقتى به خانه رسيد كارى كرد كه هميشه از ياداوريش شرمنده ميشد.بروكلين تو باغ منتظرش بود.كارا خيلى وقت بود نديده بودتش.و اگه تو شرايط عادى بود از ديدنش خيلى خوشحال ميشد.

-فكر نميكردم هرى اينجورى منو كنار بزنه.اونقدر خودشو دست بالا گرفته كه زورش اومد منو ساقدوشش كنه

-تو ساقدوش داماد شى؟اگه هرى هم ميخواست سارا نميذاشت تو ساقدوش داماد بشى چون سال ها اميدوار بود تو خود داماد باشى
همين كه اين حرف از دهن كارا بيرون اومد خودش از تعجب و خجالت،خشكش زد.چى كرده بود؟خيانت به رفاقت.

بروكلين به لكنت افتاد
-كاررااا تو چى دارى ميگى؟سارا هيچ نظرى رو من نداشت درسسسسته؟

كارا فهميد كه ابى كه به جوب برو رو نميشه جمعش كرد

-چرا داشت.يه زمانى داشت.البته خيلى وقت پيش از فكرت بيرون رفت.

-اخه من؟منى كه همش تحقير مى كرد.هميشه ازم ايراد ميگرفت.يادت كه نرفته؟

-نه يادم نرفته،او اونقدر تو رو دوست داشت كه طاقت نداشت تو از پايين تر از حدت رفتار كنى.نبايد اينهارو بهت ميگفتم،تا اخر عمرم خودمو نميبخشم،نبايد به روت بيارى كه فهميدي"

-نه حتما.الان ديگه فراموشم كرده.

-خب همينطوره.ناراحت نميشى اگه بگم خستم؟

-حق دارى تو الان بايد تو اتاقت خواب باشى

بروكلين رفت و كارا هم سمت اتاقش دوويد

رو به اينه ى اتاقش كرد و به خود توى شيشش با لبخند گفت:"حالا ميتونم دوباره سرمو بابا بگيرم اون عاشقشم بوده،هرى عاشقم بوده."

لبخندش بعد چند لحظه محو شد و جاشو به گريه داد:"كاش اون نامه به دستم ميرسيد"

گريه و خنده
با فاصله يه دقيقه
كارا داشت چه زجريو تحمل ميكرد

ClimbOnde histórias criam vida. Descubra agora