تاريكي

315 43 29
                                    

"از زبان کارا"
غروبی شگفت انگیز و فراموش نشدنی بود.منو هری داشتیم ب باغ نیلوفر میرفتیم.هری میدونست من عاشق نیلوفرم و برای همین منو میبرد ب اونجا.میخواست درباره موضوع مهمی باهام حرف بزنه.

داشتیم دوتایی توی باغ قدم میزدیم که هری سکوت باغو شکست
هری گفت:"هفته ی دیگه باید برم.باید برم پاریس."
یکدفه قلبم ریخت و انگار داشتم از درد ميميردم،زندگی بدون هری تو نیومون واقعا برام بی معنی بود.نتونستم احساسمو بروز بدم ولي از چهرم كاملا واضح بود كه واقعا ناراحت شدم.
گفتم:"تو كه تازه برگشتي هري بذار سارا از فيلمبرداري برگرده بعدش برو(دوست بچگيه كارا و هري كه الان بازيگر معروفي شده)
هري گفت:"دلم ميخواد بمونم ولي "نميتونم"
بهش گفتم:"پس امیدوارم یروز بتونی اون رنگین کمون رو پیدا کنی"
هری جواب داد:"حتی اگه ما هیچ وقت پیداش نکنیم چیزی تو این جست جو هست که خیلی دلچسب تره پیدا كردنشه"
بهش گفتم"اما ما حتما پیداش میکنیم"

تو "ما"يي كه هري گفت چيزي بود كه بدنمو از درون مي لرزوند نميخواستم احساس واقعي خودمو نشون بدم،من هريو بيشتر از هركس ديه تو زندگيم دوس دارم.اونم همون حسو نسبت به من داره؟
اون شب وقتي به خونه برگشتم خاله كاترين برام شامو آورد توي اتاقم،بابام ميگفت خاله كاترين چشاش شبيه مامانه.من هيچوقت مامانو نديدم ولي مطمعنم خاله خيلي شبيه مامانه.همون خنده ي هميشگيو تحويلم داد،بهم گفت"چيشده كارا جونم،ناراحتي؟"
نميتونستم واقعيتو بگم جلوي زبونمو گرفتمو جواب خالرو ندادم.يه حسي بهم گفت خودش كاملا از قضيه خبر داره ولي به روي خودش نميره
با لبخند بهم گفت:"عزيزم اشكال نداره نميخواي بهم بگي.شامتو زود تر بخور كه فردا بايد زود بيدار شي"
شب بخير گفتو رفت و من موندمو تاريكيو تاريكو تاريكي.....................
لطفا نظر بديد

ClimbDonde viven las historias. Descúbrelo ahora