"گوىِ درخشان"

116 20 6
                                    

عصر يك روز ماه نوامبر،درِ خونه ى مأيوس را قفل كردند و زين كليد را به كارا دادو گفت:"تا بهار پيش تو باشه بهتره،من تا اون موقع برنمى گردم"

در زمستان آن سال جاده اى كه به انجا مى رسيد اونقدر از برف پوشيده شد،كه كارا حتى نتونست به خونه نزديك بشه،اما كل زمستونو به خونه فكر مى كرد.
كارا تغيير كرده بود،خاله كاترين متوجه شده بود اما به روى خودش نمى آورد.هميشه بى قرارى عجيبى توى نگاهش بود.خنده هاش يچيزيو كم داشت،ديگه مثل قبلنا از ته دل و بى اختيار نبودن.خاله كاترين تو دلش ميگفت،كارا پيش از موعد بزرگ شده.يعنى همه اينا بخاطر پرت شدن از پله ها بود؟؟كارا واقعا خوشحال بود؟؟كاترين جرئت نداشت بپرسه.آيا واقعا عاشق مردي بود كه قراره ماه جون باهاش عروسى كنه؟كاترين مطمئن نبود،اما مى دونست عشق چيزي نيست كه از عقل و تجربه بدست بياد.با عقل جور در نميومد كه يه دختر نامزد كرده ى خوشحال و خوشبخت شبا به جاى خواب توى اتاق راه بره.حتى نميشد اين راه رفتنارو به حساب فكر كردن روى داستان جديد گذاشت.او نوشتنو كنار گذاشته بود.خاله مرى گاهاً به كارا مى گفت:"از اول ميدونستم چقدر بى ثباتو دمدميى"حتى اين حرف هم كارا رو براى برداشتن قلم تحريك نكرد.نمى توانست بنويسد،نميخواست براى نوشتن تلاش كند.با لحنى تلخ و خسته به خاله كاترين گفت:"قرض هايم را داده ام،انقدرى پس انداز دارم كه خرت و پرت هاى عروسيمم بخرم،نوشتن چه فايده اى دارد؟؟"
خاله كاترين كه خودشو بخاطر بى دقتيش بخاطر گذاشتن سبد روى پله ها مقصر مى دونست،با گريه گفت:"نكنه پرت شدن پله اينطور بى انگيزت كرده؟اوه من هيچوقت خودمو نميبخشم😭(نميدونم چرا ولي من عاشق اين خاله هم😐👐)

كارا لبخند زد و بوسيدش
-نه خاله جان،اثلا اينطور نيست و ربطي به اون موضوع نداره،اصلا حادثه اون پله ها هم تقصير شما نيست،من بايد جلوى چشامو ميديدم.بگذريم،چرا يه چيز پيش پا افتاده اين قدر نگرانتون كرده؟من دارم ازدواج مى كنم،يه خونه ى خوب دارم،و يه شوهرخوبم دارم،همين ها باعث مى شوند نتوانم به چيز ديگه اى فكر كنم"

شايد راست مى گفت،اما همانروز بعد از ظهر،از خونه بيرون زد.روحش تشنه ازادى بود.بيرن رفت تا نفسى تازه كنه.
و اما نامه آن روز سارا!:هرى داشت به خونه ميومد.ميخواست با كشتى بيادو بيشتر تابستونو بمونه.كارا زير لب گفت:"كاش قبل اين كه بياد همه چيز تموم شده باشه"
كليد خونه مأيوس همراهش بود،از ماه نوامبر اونجا نرفته بودو دلش براى خونه تنگ شده بود.روى صندلى زير تابلوى موناليزا نشست،اون قدر به گوي اويزون روى پله ها خيره شد،تا ديگه اون گوى نقطه روشن در دنيايي مه آلود شد.

خوابيد؟كى ميدونه؟كارا خودشم نفهميد.ناگهان كارا تصوير جديدى ديد،سالنى بزرگ و پرهياهو مملو از مردمى كه عجله داشتند.ميون اون همه مردم،چهره اى اشنا رو پيدا كرد.گوى درخشان محو شده بود،همچنين فضاى اطرافش در خونه مايوسم محو شده بود.ديگه روى صندلى نبود.داخل اون سالن بود.كنار مردي وايستاده بود كه بى صبرانه منتظر نوبتش براى خريد بليط بود.مرد سرش رو برگردوندو نگاهشون به هم افتاد،هرى رو شناخت.هرى هم او رو شناخته بود.كارا بى اختيار متوجه شده بود خطرى هري رو تهديد ميكنه و بايد نجاتش بده.
-هرى با من بيا
احساس كرد دست هرى رو گرفته و از گيشه دورش ميكنه.بعد از او هم دور شد،عقب و عقب تر كشيده شد.هرى دنبالش مى دويد.اماهمه چيز محو شد.
كارا احساس كرد مرده و زنده شده،از خونه بيرون پريد،درم قفل كرد...........

ClimbWhere stories live. Discover now