صبح روز بعد از این که هری نیومون رو ترک کرده بود نامه ای از دوست صمیمی و میانسال کارا "زين" بدستش رسید که کارا رو واقعا شگفت زده کرد:
" 'کارا'ی عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشه. کار من تو مصر به پایان رسیده.دارم برای دیدن تو و خواهرم به کانادا میام منتظرم باش"
کارا واقعا از رسیدن این نامه خوشحال شده بود.شاید همصحبتی با زین دلیلی براي فراموش کردن هری میشد.کارا زینو به عنوان یه دوست خوب و صمیمی دوست داشت ولی نه بعنوان یه "همسر"
کارا و زین وقتی که کارا سیزده ساله بود باهم آشنا شدن.زین وقتی کارا داشت از دره های پریست پوند سقوط میکرد نجاتش داد و از اون زمان تا حالا همو میشناسن.
خاله های کارا اصلا ارتباط کارا با زینو رو نمیپسندیدن.کارای هیجده ساله با زین چهلو دو ساله؟؟بالاخره انتظار به سر رسید و زین به نیومون برگشت.بعد کمی خوش و بش زين شروع ب حرف زدن در مورد مسعله ای کرد که کارا بعد شنیدنش خشکش زد:
"خاله کاترین و خاله مریيت به قدری با من سرسنگینند که انگار سرسخت ترین دشمنشونم.خب فک کنم دلیلشم بدونم"
کارا سرخ شد چرا که کم کم داشت در مورد دليل سردی خاله مری و خاله کاترین با زین که اخرین هم بیشتر شده بود،به نتایج ناخوشایندی میرسید.البته به این بدگمانی اجازه ورود نمیداد و با خشونت دورش میکرد اما هر چی که بود محو نمیشد.
زین هم مثل هر کس و هر چیز دیگه ای به مرور تغیر می کرد.اما این تغیر تو چه جهتی بود؟زین از یه دوست به یه عاشق تبدیل شده؟؟
مزخرف بود واقعا مزخرف، بی اندازه مزخرف بود.کارا عشق زینو نمیخواست فقط نیازمند دوستیش بود نمیتونست از این دوستی صرف نظر کنه.کارا هروقت ذهنش درگیر این افکار میشد فکر کردنو متوقف میکرد و فوری ب خودش یادآوری میکرد که اگه اینطوری پیش بره ممکنه به نیرو های اهریمنی ایمان بیاره همین مساعل هم باعث شد تو یه غروب ماه نوامبر از شنیدن حرف زین که گفت:"کم کم باید سفر امسالمو شروع کنم"خوشحال شه و نفس راحتی بکشه.
کارا پرسید:"امسال کجا میری"
_ژاپن،تا حالا اونجا نرفتم راستش دلم نمیخواد برم.موندنمم فایده ای نداره.نمیشه که کل زمستونو تو اتاق نشمیمنتون با تو صحبت کنمو خاله هات گوش کنن.يا بشينم پاي وراجيهاي خواهرمو تقص بازي هاي بچه هاش.
کارا با خنده گفت:"نه نمیشه"و یاد بعد از ظهر پاییزی و بارونی و سردی افتاد که نتونستن به باغ برن و با اجبار پیش خاله کاترین و خاله مری موندن.چ وضعیت احمقانه ای بود.اما چرا؟چرا تو اون شرایط نمیتونستن راحت باشن شاید به این خاطر بود که حرفاشون مورد پسند خاله ها نبود.
زین گفت:پس بهتره برم"زین گوشاشو تیز کرد تا این دختر بلندو سفید،میون باغ بلند بگه که دلش براش تنگ می شه.سال ها بود که این وقت سال همینو از دهنش شنیده بود اما این بار کارا هیچی نگفت.
_کارا دلت برام تنگ نمیشه؟
کارا مختصر جواب داد:"نیازی به گفتن نداره"
کارا ادامه داد:"زمستون امسال بدون تو و هری و سارا اونقدر دلگیر میشه که جرعت ندارم حتی راجبش فکر کنم.اما خودمو با کارم سرگرم میکنم"
زین با لحنی تمسخر آمیز جواب داد:"آها کارت"
کارا کمی ناراحت شد و گفت:"به نظر تو چیزایی که مینویسم مسخرنو چیزی بجز کاغذ سیاه کردن نیستن؟"
زین سعی کرد قیافه ای حیرت زده بگیره بعد گفت:"ستاره،مگه غیر اینه خودت فک میکنی چی باشه؟خوشحالم که با نوشتن خودتو سرگرم می کنی.اما هیچ دلم نمیخواد که رویای شکسپیر شدن تو سرت باشه و روزی برسه که ببینی جوونیتو پای آرزو های محال از دست دادی"
کارا گفت:"خودمو جای شکسپیر تصور نمیکنم اما حرفم اینه که تو قبلنا اینجوری حرف نمیزدی اون روزا همش بهم میگفتی به یه جایی میرسم"
زین جواب داد:"آدم نباید رویای یه بچه رو خراب کنه.اما عاقلانه نیست که رویایا های بچگیمونو ب دوره ی بلوغ بیاریم.بهتره واقعیتو بپذیریم.چیزایی که مینویسی تو حد خودشون جالبن.اما بهترین سالای عمرتو صرف رسیدن به چیزی نکن که اینقد دور از دسترسه"
كارا گفت:"من نمیخوام نویسنده ای معمولی و سطح پایین باشم ميخوام "اوج"بگيرم"
زین با لحنی عجیب جواب داد:"تو فقط خودت باش.زنی مثه تو تا حالا تو نیومون نبوده"
كارا بعد از شنيدن اين حرف زين، خودشو جمعو جور كردو تكوني ب خودش داد جوري به زين اخم كرد كه زين ديگه به پشت سرشم نگاه نكردو رفت تا ديگه از ديد كارا محو شد.اميدوارم از قسمت سه كه يكم طولاني تر بود خوشتون بياد❤️❤️ از نظرا و حمايتاي همه ي دوستان ممنونم❤️❤️هرچي بيشتر نظر بديد من خوشحال تر ميشم.
CZYTASZ
Climb
Romansكارا ميدونه كه قراره نويسنده ي بزرگي بشه همچنين ميدونه كه خودشو عشق بچگيش هري استايلز باهم از پس موانع بر ميان.اما وقتي هري براي رسيدن ب هدفش كارا رو تنها گذاشت،دنياي كارا از هم پاشيد،رفتن هري باعث شد كارا راضي به ازدواج با مردي شود كه عاشقش نيست...