"طلوع"

93 20 3
                                    

يه ماه عالى سپرى شد.در عين حال ماهى پر از حرف هاى نگفته.كارا و هرى به ندرت با هم تنها مى موندن.صورت كارا از خوشحالى مى درخشيد.زندگى بر وفق مراد بود.دوستى ها،عشق ها،غم ها،محبت ها،شكست ها،پيروزى ها و همه بخشى از زندگى بودند،بنابراين مى شد با اونا كنار اومد.

براى مدتى كوتاه بلند پروازى رو كنار گذاشت،قدرت و شهرتو فراموش كرد.او حالا عشقو بدست اورده بود.خريدنى يا فروختنى نبود،هديه بود!!!!!

حتى خاطره ى كتاب سوخته اش هم ديگه قلبشو اونقدرها هم به درد نمى آورد.تو اين دنياى بزرگ و پر از شورو زندگى،يه كتاب چه اهميتى داره؟؟؟هيچ چيز تو اين دنيا و تو تمام دنياهاى ديگه اهميت نداشت جز هرى استايلز!

كارا مدت ها كنار پنجره اتاقش نشست و به آسمون كه با پايين اومدن خورشيد،كم كم روشن شد،چشم دوخت.كارا هوس ديدن طلوع خورشيد رو كرده بود.سمت چمنزار رفت.
روى چمن زار نشسته بود كه هرى اهسته جلو آمدو گفت:"سحرخيز باش تا كامروا باشى"و بعد روى چمنزار كنار كارا نشست.اونقدر آهسته و بى سرو صدا نزديك شده بود كه اگه صداشو نشويده بود متوجهش نميشد.

هرى گفت:"گاهى براى تماشاى خورشيد به اينجا ميام.اينجا تنها جاييه كه ميتونم با خودم خلوت كنم.اين چند وقته سرم واقعا شلوغه مامانمم توقع داره بعد از ظهرا پيشش باشم.اين شيش سال تنهايي واقعا عذابش داده"

كارا گفت:"ببخشيد كه خلوت با ارزشتو بهم زدم"
هرى خنديد.

-كارا دلوين،اداى نيومونى ها رو در نيار.خودتم ميدونى اينجا پيدا كردن تو براى من حكم پيدا كردن جواهر رو داره.بيا همينجا بشينيمو با هم خيالبافى كنيم،خدا امروز صبحو مخصوص ما آفريده،نبايد با حرف زدن خرابش كنيم.

كارا با سكوتش،موافقتشو اعلام كرد.چقدر نشستن كنار هرى تو صبح و خيالبافى كردن باهاش دلچسب بود.تنها بودن با هرى زمانى كه بقيه اهالى نيومون تو خوابن.كاش اين لحظات دلپذير تا ابد ادامه داشت.

در اين لحظات جادويي همه چيز زيبا بود.كارا دوباره محو جذابيت هرى شده بود.نميتونست تو چشاش نگاه كنه.كارا تسليم خواسته هاش شده بود اما يدفه حرفاى سارا مثه صاعقه به ذهنش هجوم اورد."ديدم چطور به همه باج ميده" ،"به هركس هرچيو ميده كه ميخوان"
تحملشو از دست داد.
-بايد برم خونه

لحنش واقعا تند بود.نميتونست ملايم تر بگه.نميخواست هرى به قضيه پى ببره.

-منم همينطور.مامانم نگرانم ميشه.هيچ فرقى نكرده.به موفقيتام افتخار نميكنه.ازشون متنفره.فكر ميكنه اونا منو ازش گرفتن.ازش خواستم با من بياد ولى قبول نكرد.گذر زمان تغييرش نداده.از وقتى يادم مياد همينجورى بوده.اما حتما يه زمانى ادم متفاوتى بوده.هيچ پسرى نيست كه مثل من از زندگى مادرش هيچ چيز ندونه.حتى نميدونم زخم روى صورتش از كجا اومده.از پدرم هم هيچى نميدونم.نه از خودش نه از خانوادش.

كارا گفت:"شايد دلش از چيزي شكسته،جورى آسيب ديده كه نميتونه خودشو خلاص كنه"

-شايد بخاطر مرگ بابام باشه

-نه ممكن نيست فقط بخاطر اين باشه،يه چيزى زندگيشو مسموم كرده.خوب من ديرم شده بايد برم.

-فردا شب مهمونى خانوم رابينسون مياى؟

-اره ميام،قراره برام ماشين بفرسته.

-عجب،پس فايده نداره تارف كنم كه با درشكه من كه قرض گرفتم بياى.مجبورم سارا رو بردارم.بروكلينم مياد؟

-نه،برام نوشته كه نميتونه بياد.خودشو براى اولين پروندش اماده ميكنه.فردا دادگاه داره.

-بروكلين داره حسابى پيشرفت ميكنه.روزى ميرسه كه ما همه فقيريمو اون پولداره،در عوض ما داريم رنگين كمونو تعقيب ميكنيم،نه؟

كارا جوابشو ندادو سريع خداحافظى كرد و رو برگردوند.هرى چقدر قدر نشناس بود كه ميخواست با سارا به مراسم بره.
.....
اميدوارم لذت ببرين😊

ClimbWhere stories live. Discover now