"خنده ى قديمي"

135 27 17
                                    

با اومدن بهار سال بعد حال كارا بهترو بهتر شد،طوري كه خوشبين ترين دكتر ها هم حيرت كردند.چند هفته اى رو با عصا راه مى رفت اما بعدش عصا رو كامل كنار گذاشت،تونست تنهايي توي باغ قدم بزنه.
مريضى كارا واقعا براش اهميت داشت،چون باعث شد قدر سلامتيشو بدونه و تجربه هاى زيادي همراش به ارمغان اورد.
خنده هاى قديمى بالاخره بازگشتند،وقتى بعد از مدت ها خنده ى كارا توى نيومون پخش شده بود،خاله كاترين كه تو اون سال موهاى خاكستريش سفيد شده بود،براي شكر گزاري كنار تختش زانو زدو خدارو شكر مى كرد.همزمان با زانو زدن او كارا داشت توى باغ با زين در مورد خدا حرف مى زد.
كارا با خوشحالى گفت:"خيلى وقت بود كه فكر مى كردم خدا ازم متنفره ولي حالا اون حس كامل از بين رفته الان احساس ميكنم عاشقمه"
زين جواب داد:"مطمئنى؟؟به نظر من خدا به ما علاقه منده،عاشقمون نيست ما فقط حكم سرگرميشو داريم"
كارا با لحنى جالب جواب داد:"چه تصورات وحشتناكى،اگه ما فقط براى خدا حكم سرگرميو داشته باشيم كه نداريم،خدا بدتره شيطان ميشه"
زين پرسيد:"پس كى بود كه كل تابستونو از عذابت مى داد؟"
كارا قاطعانه و بدون فكر گفت:"صد درصد مطمئنم خدا نبوده،خدا تو رو برام فرستاد زين!"
ادامه داد:"زين نميدونم بايد چجورى ازت تشكر كنم،نميتونم حسي كه الان دارمو به زبون بيارم"
زين گفت:"كارى نكردم عزيزم(😑🔫)فقد داشتم طعم خوشبختيو ميچشيدم،كارا نميدونى چه لذتى داشت كه بتونم فقط كارى برات كنم،خوشحالت كنم،تا تو هم طعم خوشبختيو بچشى.توى اين دوران به خودم اجازه دادم در مورد خودمون ارزو هاي محال كنم(Wildest Dream😱😻)كه هيچوقت حقيقت پيدا نمى كنند"
كارا لرزيد چرا بايد تصميمى كه در موردش مطمئن بودو به بعد موكول مى كرد؟
اهسته گفت:"مطمئنى زين؟مطمئنى كه آرزوهات به حقيقت نميرسن؟؟
———
وقتى كارا اعلام كرد كه ميخواد با زين ماليك ازدواج كنه همهمه اى تو خاندان كارا بوجود امد كه تا قبلاون هيچوقت بوجود نيومده بود.خاله كاترين گريه مى كرد،خاله مري خودخوري(اين خالش خيلي تيك عصبي داره😂😂🔫)ولي بعد همه به اين نتيجه رسيدند كه وقتى كارا تصميمى ميگيره نميشه نظرشو عوض كرد و ديگه كارى از دستشون بر نميادو براى خودشو دلايلي مى اوردند كه قانع شن خاله مري مى گفت:"خودخوريو گريه بسه،زين ثروتنمنده،از خانواده خوبيم هست بس كنيد"
خاله كاترين گفت:"دليل اختلاف من فقط تفاوت سنه مري،از اين گذشته پدر پدربزرگشم روانى بود😐😐"
_زين ديوونه نميشه كاترين ساكت شو😑
_ممكنه بچه هاش بشن😐😑🔫
مري كه ديگه كنترلشو از دست داده بود كفت:"كاترين زبونتو گاز بگير اين چه حرفيه"با اين حرف بحثشون تموم شد.
همان روز عصر خاله كاترين از كارا پرسيد:"مطمئنى عاشقشى؟"
اميلي گفت:"يه جورايي اره"
خاله كاترين گفت:"عاشق شدن جورى مورى نداره عزيزم"
كارا خونسرد گفت:"نه خاله جورو واجوره.خودتون ميدونيد من تا حالا دو سه جورشو تجربه كردم ولي موفق نشدم،نگران ما نباشيد ما با هم تفاهم كامل داريم"
_من فقط خوشبختيتو ميخوام عزيزم،اميدوارم هيچوقت دوباره شكست نخوري🌹🌹😔
_خوشبخت ميشم خاله،همين الانشم كه با زينم احساس خوشبختى ميكنم،من ديگه اون خيالباف احساساتى نيستم،گذشته نابود شده،چيزايي كه قبلا ميخواستمو ديگه نميخوام.همين كه با زين باشم راضييم،زينم به من نياز داره،مى تونم خوشبختش كنم،خوشبختيى كه نه كسي تو عمرش نديده و نه چشيده
_كارا جانم تو هنوز خيلي جوونى
_بعد اتفاقات پارسال حس ميكنم فقط جسمم جوونه و روحم هزار سال داره
_ميدونم اما...
خاله ادامه نداد،ميدونست اين احساسن به دليل خامى و كم تجربگيه كاراس.ميدونست كه ادم هاى عاقل و با تجربه هيچوقت همچين حرفى نميزنن.كاراى زيبا و سرزنده كه تازه بيست سالگيشو رد كرده بود،در حالى كه زين چهل چهار سالش بود.پونزده سال ديگه...كاترين ترجيح داد ديگه هيجوقت فكرشو نكنه
با همه ى اينا كارا قرار بود پيش خاله ها تو نيومون بمونه،خيلى از ازدواج هاى ديگه بودن كه با اين اختلاف سنى پابرجا موندن.
—–—–—–—
زيكواداى عزيز صلوات😐

ClimbWhere stories live. Discover now