"معجزه"

126 24 12
                                    

كارا كل اون سالو روي تخت يا روي صندلي نشيمن كنار پنجره نشسته بودو آسمون رو تماشا مى كرد.هميشه دل نگران بود كه مبادا ديگه نتونه راه بره،يا اگه بتونده،بلنگه.چند جراحت روى پشتش بود كه دكتر ها سرش اختلاف نظر داشتن.يكي ميگفت چيز مهمى نيست،خودش خوب ميشه ولي دو تاى ديگه سرشونو تكون دادن و ابراز نااميدي مى كردن.اما همگي در مورد وضع پاش يه نظر داشتن.قيچي دو زخم وحشتناك بوجود اورده بودي يكي روي كف پاش و ديگري روي قوزكش،اين دو زخم باعث عفونت خونش شده بودن.كارا چند روز بين مرگ و زندگي دست و پا زد و بعد قطع عضو جايگزين مرگ شد.

خاله مري به شدت مخالفت كرد،دكتر ها مى گفتند اين تنها راه زنده موندنه كاراس،اما هر بار اخم مى كرد و ميگفت خدا راضي نمي شه كه دست و پاي بندگانش را ببرند.هيچكس نمي تونست نظر خاله مري رو عوض كنه،اشك هاى خاله كاترين،لعنت هاى دكتر مكدونالد،باباي سارا و حتى بحث هاى زين ماليك.هيچكدام نتوانستند در نظر او تغييري ايجاد كنند.پاي كارا نبايد قطع مى شد و نشد.وقتى كارا بدون قطع پاش حالش رو به بهبود بود،خاله مرى حسي پيروزمندانه به خود گرفته بود و دكتر ها متعجب بودن.چيزي عجيبي رخ داده بود،چيزي شبيه "معجزه"

خطر قطع پا به كلي رفع شد،اما خطر لنگيدن دائمي همچنان پابرجا بودو كارا كل تابستونو در موردش فكر مى كرد.كارا به زين گفت:"كاش تكليفم روشن بود،اگه از وضعم خبر داشتم خودمو براش آماده مى كردم."
زين با اطمينان گفت:"خوب ميشى"
كارا نمي دونست اگه اون سال زين رو نداشت بايد چي ميكرد.او از سفر زمستونى اون سالش چشم پوشي كرد تا پيش كارا بمونه.تمام روزو پيش كار ميشست،كتاب مى خوند،حرف ميزد،دلداري ميداد.وقتي با او بود كارا حس ميكرد حتى با لنگ شدن هم ميتواند كنار بيايد.اما در طول شب هايي كه از درد به خود مي پيچيد طاقتش رو از دست مى داد.حتى شب هايي هم كه درد نداشت بى خوابى به سرش ميزد و وقتي ميخوابيد،خواب ميديد دارد از پله ها بالا مى رود اما نميتواند به اخرش برسه و همواره صداى سوت هميشگى هري مى آمد.بيدار موندن بهتر بود،خيلي خيلي بهتر از اين خواب هاى تكراري و تلخ بود.

مردم عقيده داشتن كارا دلوين شجاع و صبوره اما خودش اينو قبول نداشت.كسى از ترس ها غم ها و زجر هايي كه پشت چهره ى ارامش ميگذشت خبر نداشت.حتى زين هم چيزي نميدونست!
كارا هر وقت پيش مى آمد شجاعانه لبخند مى زد،اما حالا اصلا نمى خنديد.حتى زين همه ى توانشو گذاشت تا كارا رو بخندونه اما نميتونست.كارا ميگفت:"دوره ى خنديدنم تموم شد"دوره ى خلاقيتش هم همينطور.ديگر خبري از نوشتن نبود و هيچ رنگين كمونيم وجود نداشت.اطرافيان دائم به ملاقاتش مي آمدن و كارا ترجيح ميداد نيان!مخصوصا خاله تيلور و دايي ديويد.

او هيچ دوست صميميي غير زين و سارا و هري نداشت.سارا هر هفته نامه مى نوشت.جوري نامه مى نوشت كه كارا رو سر حال بياره.هرى وقتي خبر به گوشش رسيد يك بار نامه نوشت.نامه اش پر از لطف و همدردي بود.كارا احساس ميكرد هركس ديگه ايم كه اشنايي مختصري با او داشت مي تونست همينجوري نامه بنويسه و با اين كه هري گفته بود از روند بهبوديش بهش خبر بده كارا جواب نامرو نداد.نامه ى ديگه اى نبود،فقط زين هميشه حضور داشت.هرگز نااميدش نكرده بود و نمى كرد.هر چقدر بيشتر با سختى ها دست و پنجه ميزد به زين احساس نزديكيه بيشترى مى كرد.كارا احساس مى كرد توى اون سال اونقدر بزرگ شده كه عقلش همپاي زينه.

با اومدن بهار سال بعد حال كارا بهترو بهتر شدو....................
—-——-——-——-—
خب ممنون از نظرا و رأي هاي همه😻👋
قسمت بعدم ده رأي بخوره ميذارم😱😂👠

ClimbWhere stories live. Discover now