"ازدواج"

135 26 13
                                    

هيچكس از ته دل با ازدواج كارا و زين موافق نبود،كارا تا چند هفته سر اين موضوع با بقيه بحث مى كرد.دكتر مكدونالد(باباي سارا)به زين بدو بيراه گفت(غلط كرد😒)خاله تيلور كه امد واي چه قيلو قالي راه انداخت.
تيلور گفت:"كارا اون كافره هيچ اينو ميدونى؟"
كارا گفت:"شما اشتباه مى كنيد خاله نيست،مطمئنم نيست"
_خب شايد خدا را قبول داشته باشه كارا،ولي اعتقادات مارا قبول ندارد،در اين صورت كافر حساب ميشه دختر
چنان قيافه طلبكارانه اى گرفت تا حرفشو به كرسي بنشونه،اما تو گوش كارا مى رفت؟خودشم اينو خوب ميدونست.

زن دايى اليزابت كه هرگز كارا رو بخاطر رد كردن درخواست ازدواج پسرش نبخشيده بود،حرف هايى زد كه واقعا دل كارا رو شكست.
او گفت:"خوب اون از هر مرد جوانى كه تو فكر ميكني پولدار تره دليل خوبي براي ازدواجه بهت تبريم ميگم"
_زندايي عزيز بهتره بدونيد دليل من براى ازدواج ثروت زين نيست و دليل ازدواجمم به هيچكسى مربوط نيست،در ضمن خيلى جذابم هست،خيلي از جوونا واقعا كسل كنندن و اونقد تجربه ندارند كه بفهمند اون قدري كه از نظر مادراشون فوق العادن،نيستن"
زن دايي اليزابت جوري وسايلشو جمع كردو رفت كه كارا فكر ميكرد براي مراسمم پيداش نشه(بهتر😒)
خانواده ماليك هم به نوبه ى خودشان با اين وصلت موافق نبودن،اونا تحمل نداشتن كه ببينند دارايي عموى ثروتمندشان به كس ديگه اى منتقل ميشه،همه ميگفتن دليل ازدواج كارا با زين فقط بخاطر پوله.كارا به زين گفت:"با اين وضعيت هرگز نميتونيم بين خونواده هامون احساس راحتى كنيم"
_هيچكس توقعى غير اين نداره عزيزم،منو تو ميخوايم براى هم زندگى كنيم،فقط براى من و خودت،قرار نيست هيچ كاريمونو با خانواده هامون هماهنگ كنيم،چه خانواده تو چه خانواده من كارا
_باور ميكني زين واقعا تو را از هركس ديگه اى بيشتر دوس دارم،وقتى با تو ام انگار كنار ستاره هام،ولي يچيزي مثه اين دختراى احساساتى عاشقت نيستم
_كارا يه سوال ميپرسم لطفا حقيقتو بگو"هنوز عاشق كس ديگه ايم هستى"اولين بار بود كه جرئت مى كرد چنين سواليو بپرسه
_نه،ولي قبلا بودم،ازين ماجرا هاى بي سرو تهه بچه مدرسه اى ها،الان همه چيز گذشته،انگار قرن ها از گذشتم دورم زين،الان فقط مال توام زين
_من خوشبختت مى كنم قول ميدم

سارا قبل از فيلمبردارى فيلم بعدش يك هفته به خونه برگشت،اخطار ديگه اى به كارا داد كه تا مدتى پريشانش كرد

-عزيزكم،زين از بعضي جهات مرد مناسب زندگيته،باهوش و جذاب و با تجربس،ولى جسم و روح تورو تصرف ميكنه.زين، كسى كه به چيزي غير خودش علاقه مند باشه رو تحمل نميكنه،ميخواد مالك تو باشه،اگه ناراحت نميشي بيشتر توضيح بدم؟؟

-ناراحت نميشم بگو

-نوشتنت كارا....

-اونو بوسيدم گذاشتم كنار،بعد اون مريضي و اسيب هاش ديگه علاقه اى بهش ندارم، الان ميفهمم كه وقت هايى كه صرف نوشتن كردم واقعا هدر دادم چقدر احمق بودم

-خب پس اينطوري باشه مشكلي پيش نمياد،اه كارا جانم وقتى درباره ازدواجت حرف ميزنيم احساس پيرى ميكنم،انگار همين ديروز بچه مدرسه اى بوديم،تو امروز نامزد داري،فردا هم مادر بزرگ ميشي

-تو چي خبر مبري نيست كلك؟

-ميخواي منم دنبالت بكشي تو چاه،نه ممنون من كه نميام.خب راستش دلم ميخواد،تا حالا از هيچكس به جز بروكلين خوشم نيومده،اما ميدونى اون همه توجهش به توعه
بروكلين!!كارا اصلا باورش نميشد.

-سارا مكدونالد،شوخى ميكنى؟تو هميشه مسخرش ميكردي،تا حد توانت ضايعش مي كردى

-درسته،اونقدر درسش داشتم كه تحمل نداشتم ببينم خودشو مضحكه خاصو عام كنه

-شايد يه روز.............

-اه كارا فكرشم نكن،هيچ دلم نميخواد به خاطر من استين بالا بزنى،اون اصلا به من فكر نكرده و نميكنه
ادامه داد:"فيلم برداري كه تموم بشه و از دانشگاه فارغ التحصيل  بشم،بالاخره  ازدواج ميكنم"

كارا ناخوداگاه از دهانش پريد و پرسيد:"هرى چى؟"

-نه هرى فقط به خودشو كارش فكر ميكنه،واقعا خودخواهه

-نه نيست

-اصلا اين چه بحثيه،به ما چه كه اون خودخواهه يا نه.به هر حال اون از زندگي ما بيرون رفته،اون قراره صعود كنه.توى مونترال يه نقاش حرفه اي شده همه قبولش دارن،البته كاش اين كه توى همه ى نقاشى هاش يجورى تورو ميگنجونه از چشش مي افتاد

-مزخرف نگو سارا

-چرا همينطوره،بارها بابت اين موضوع از دستش عصبانى شدم،اما دست خودش نيست كارا،بگذريم هروقت از درس خواندنو فيلمبرداري خسته شدم ازدواج ميكنم.ميخوام مثه تو انتخاب خوبى كنم مردي كه قلبش از طلا باشه و جيبش پره پول

موافقت با ازدواج كارا هرگز علنى بيان نشد،اما همه چيز تاييد شده بود.خانواده زين خانواده سرشناسي بودن،تمام شرايط لازمو داشتن،در كل اين ازدواج،ازدواج مطمئنى براى خانواده كارا بود.

خاله كاترين گفت:"جاى شكرش باقيه كه جايه دوري نميبرتش"
خاله كاترين هميشه خودشو با چيزاى كوچيك قانع مى كرد،پيش خودش فكر ميكرد چطور ميتونه دوري كارارو تحمل كنه
خاله كاترين و خاله مرى كه داشتند لحاف ها و جهازيه كارا رو اماده مى كردن،دستاى كارا رو گرفتن و بعد خاله كاترين گفت:"خدا حفظت كنه كارا"

دارم يه داستان لرى ترجمه ميكنم،يكيم با دوستم مينويسم،سرم خيلي شلوغه😐👌سعى ميكنم زود به زود بذارم😐💪مرسى از همه

ClimbDove le storie prendono vita. Scoprilo ora