"خانم استايلز"

115 21 24
                                    

در يكى از شب هاى ژانويه كارا داشت از خانه يكى از اشناهايشون برميگشت

در تاريكيه شب تنها موجود زنده اونجا بود

روز عروسى مشخص شده بود ١٥ جون

كارا قرار بود ساقدوش باشد

داشت به راهش توى تاريكى شب ادامه ميداد

-كارا دلوين

كارا از جا پريد،تو تاريكى شب متوجه نزديك شدن خانوم استايلز شد

-كارا،ميخوام باهات حرف بزنم،غروب ديدم از اينجا رد شدى تا الان منتظرت بودم برگردى،بيا بريم خونه ى من

كارا ميخواست جواب رد بدهد اما دلش نيامد دل خانوم استايلزو بشكنه،در حالى كه اون صد ها بار اين كارو با كارا كرده بود

روى مبل نشستند
-ميدونى هرى ميخواد با سارا ازدواج كنه؟

-اره ميدونم

-چه احساسى دارى؟

-احساس من چه اهميتى داره خانوم استايلز؟هرى عاشق ساراست.سارا دختر جذاب و زيباييه مطمئنم خوشبخت ميشن

-تو هنوز عاشق هرى هستى؟

ميخواست دروغ بگه
مثلا بگه نه،ديگه نه،يه زمانى بودم

اما عشق هرى همه جونشو فرا گرفته بود حتى نتونست يه كلمه از اين حرفام بزنه

به نشونه مثبت سر تكون داد و گفت:"فكر نكنم پاسخ اين سوال به شما مربوط باشه"

-قبلا از تو متنفر بودم،اما ديگه نيستم.حالا منوتو يكى هستيم،هردومون عاشقشيم اما او مارو فراموش كرده،به ما اهميت نميده

-هرى به شما اهميت ميده،هميشه ميداده،اميدوارم نخوايد به سارا حسودى كنيد..

-نه از اون متنفر نيستم.از تو خوشگلتره.اما مثل تو مرموز نيست.هيچ وقت نميتونه قلب هريو تصاحب كنه،اما تو ميتونستى،تو بابت اين قضيه ناراحت نيستى؟

-نه فقط گاهى يادش ميفتم.در كل سرگرم كارمم سعى ميكنم بهش فكر نكنم،من وقت ندارم غصه ى چيزي كه مال من نشده رو بخورم

-دقيقا.تو خيلى عاقلى كارا،بايد بابتش خدارو شكر كنى،بايد خدارو شكر كنى كه هري سراغت نيومد،يه زمانى ميفهمى چرا

-شايد حق با شما باشه

-من مطمئنم.تو نميدونى از چه درد و رنجى خلاص شدى،ديوونگيه كه به چيزي عشق بورزى.خدا حسوده.اگه با هرى ازدواج ميكردى قلبتو ميشكست.اين برات بهتره....

-خانم استايلز لازمه بازم به اين حرفا ادامه بديم؟

خانوم استايلز توجه نكرد:"از سارا متنفر نيستى؟"

-نه هنوز مثل قبل دوسش دارم

-نميفهم،عشق من اينجورى نيست.شايد به همين خاطره كه اينقد عذاب كشيدم،ديگه ازت متنفر نيستم،شما در مورد من حرف نميزديد؟بدگوييمو نميكردين؟(وقتى با سارا و هرى بودن منظورشه)

-اصلا

-فك ميكردم ميگيد.مردم كه هميشه ميگن

خانوم استايلز دستاشو بهم كوبيد و گفت:"چرا نگفتى ديگه عاشقش نيستى؟چرا؟ حتى اگه حقيقت نداشت،اگه ميگفتى باور ميكردم"

-چه فرقى ميكرد؟الان عشق من اهميتى نداره،او متعلق به ساراعه،ديگه لازم نيست بهم حسودى كنيد

-نميكنم موضوع اين نيست،بايد يه چيزيو بهت بگم نه نه نه الان براى گفتنش خيلى ديره نميتونم بهت بگم كاش جرئتشو داشتم.اما يروز بابت اين كارى كه در حقت كردم نفرينم ميكنى،يروز خودت ميفهمى..ميشه بعضى وقتا به ديدنم بيايي؟من خيلى تنهام
-اگه ميشه وقتى ميام اصلا در مورد اون يا سارا حرف نزنيد

-نه نميزنم.هر وقت ديگه دوسش نداشتى بهم بگو خوب؟

-خانوم استايلز اگه چيزي لازم داشتيد حتما بگيد
.....
گفتيد كوتاهه سه قسمتو همزمان گذاشتم😐
قبلا اينارو نوشته بودم همش پاك شد😐😐
اگه بدونيد دوباره نوشتن چقد سخته😐😐😐
مثه اينه كه مرحله اخر بازى باشى سيو نشه😹
خا پنج شيش قسمت ديگه مونده😐
راز صورت خانوم استايلز😐
رازى كه ممكنه كارا نفرينش كنه😐
خا بريد يكم فك كنيد😐
حدس بزنيد😹😹
نتمم ريده😐❤️
لاو يو آل😐
بعد اينم يدونه دارم مينويسم تخيلى😐
خواستيد خلاصشو قسمت بعد ميذارم😊❤️

ClimbTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang