نامزدى كارا و زين هياهوى زيادى تو خانواده ها بوجود اورد.اما بهم خوردنش هياهوى بيشترى درست كرد.خانواده كارا همه عصبى بودن.خاله مرى كه كاملا با نامزدى مخالف بود با بهم زدنش شديدتر مخالفت كرد.مردم چه فكرى ميكردن؟چه چيزهايى كه درباره دمدمى بودن كارا دهن به دهن نميشد.
زن دايي اليزابت ميگفت:"اين دختر حتى نميتونه يه روز پاى حرفش بمونه"
پسر داييِ كارا هرجايي كه ميرفت ميگفت كارا "مزاجى"عه.مردم حتى نميدونستند اين كلمه يعنى چى.اما همشون از اين كلمه خوششون امده بود و ميگفتند كارا مزاجيه.
هيچ توضيحى لازم نبود.از اون به بعد اين كلمه به كارا چسبيد.
اگه شعر مينوشت،اگه مربا دوست نداشت،اگه موهاشو بالاى سرش ميبست يا توى باغ گريه مى كرد يا حتى اگه يروز خسته به نظر مى رسيد.همه از اين بود كه او مزاجى بود.
هيچكس حتى خاله كاترين دركش نميكرد.حتى سارا هم نامه اى عجيب براى كارا فرستاد كه هر جملش با جمله بعدش تناقص داشت.يعنى سارا هم فكر مى كرد كارا مزاجيه؟
----------
از ديد كاراساعت يك براى نوشتن خاطرات زياد جالب نيست،ولى راستش دوباره بى خوابى به سرم زده.نميتونم بخوابم.
از شبى كه از پله ها افتادم و كتابمو سوزوندم ديگه هيچى ننوشتم.اون شب مردم.ولى حالا دوباره زنده شدم.انگار يك عمر گذشته.وقتى دفترمو ورق زدم و نوشته هاى سرخوشانه و با اميدمو ديدم باورم نشد كه خودم اينارو نوشتم.
امروز بعد از ظهر سعى كردم يه داستان بنويسم،بعدش وقتى حوادثشو بهم چسسبوندم يه ماجراى خشك دراومد.دست اخر تيكه تيكش كردم.فك كنم بهترين كارو كردم.
سرمو از پنجره بيرون كردم،همون حس هميشگى سراغم امد.فهميدم دوباره ميتونم خوب بنويسم.اسم داستان جديدمو پيدا كرده بودم "انتقام درخت"
هنوز تو فكر داستان بودم كه دوباره همون صداى هميشگيو شنيدم.صداى سوت هاى هرى از بوته زار مى امد.قلبم داشت از جا در ميومد.يعنى خودشه؟خيالاتى نشدم؟
فكر مى كردم كه خيالاتى شدم اما دوباره صداى سوت امد.هيچ صدايي منو اينجورى به وجد نمياره.از پله ها پايين رفتم.هرى اونجا زير درخت توت كهنسال بودو لبخند مى زد.با يه لحن خاص و قديمى گفتم:"هرى!!"
-اوه سلام كارا!
لحن هرى تغيير كرده بود.درست شبيه بچگى هاش شده بود.هيچكدوممون از هم خجالت نميكشيديم.
هرى ادامه داد:"چقدر خوبه كه دوباره اينجاييم،هيچ چيز عوض نشده،خبر رسيده بود دارى با زين ازدواج مى كنى"
زبونم بند اومده بود سريع گفتم:"قصد داشتم اما نتونستم"
ميدونستم اين سوالو ميپرسه و پرسيد.حق داشت بفهمه:
-چرا نتونستى؟بي مقدمه گفتم:"چون عاشقش نبودم"
ان وقت روز وسط باغ صداى خنده امد.اونم هم خنده اى كه وادارت ميكرد تو هم همراش بخندى.اون صداى خنده سارا مكدونالد بود كه داشت از تپه بالا ميومدو همزمان براى ما دست تكون ميداد.سريع دوييدم سمتش از هرى فاصله گرفتم.سارا از سر خوشى داد زد:"واى اين جارو باش دوباره مثل قديما دور هم جمع شديم خيلي دوستتون دارم.ميدونم كه هممون بزرگ شديم اما بياييد دوباره مثل بچه ها سرخوشو بخيال باشيم"
YOU ARE READING
Climb
רומנטיקהكارا ميدونه كه قراره نويسنده ي بزرگي بشه همچنين ميدونه كه خودشو عشق بچگيش هري استايلز باهم از پس موانع بر ميان.اما وقتي هري براي رسيدن ب هدفش كارا رو تنها گذاشت،دنياي كارا از هم پاشيد،رفتن هري باعث شد كارا راضي به ازدواج با مردي شود كه عاشقش نيست...