ازدواج

2.3K 287 11
                                    

-"من دارم ازدواج میکنم."

-"چی؟!منظورت چیه؟!!"

-"جای نامفهومی نداره ،من میخوام دوباره ازدواج کنم و ازت انتظار دارم حمایتم کنی سهون."

-"اوه،یعنی...نه منظورم این نبود که مخالفم فقط کمی شوکه شدم...ببینم شیطون اینهمه وقت چرا هیچی بهم نگفته بودی؟" دستمو دور گردنش انداختم و چشمک زدم.

نگاهی چپکی تحویلم داد و دستمو از خودش دور کرد.

-"باید این مسخره بازیاتم کنار بذاری.نمیخوام فکر کنن تو تربیتت کوتاهی کردم."

لپامو باد کردم و لبمو آویزون..

-"خب چی گفتم مگه؟؟!"

با فشار دادن انگشتش روی لپم بادشو خالی کرد و لبخندی زد.

-"مستر اوه اگه قراره اینطوری ادای بچه هارو در بیاری ممکنه داداشات مسخرت کنن.."

قیافمو جدی کردمو پرسیدم:"داداش؟!"

-"قراره صاحب دو تا داداشم بشی."

-"یاااا درست حسابی توضیح بده خب ،خودش چند سالشه ؟داداشام چند سالشونه ؟اسمشون چیه؟"

-"الان باید برم سر کار،توام حاضر شو برای دانشگاه،برگشتنی میام دنبالت تا بریم خرید اونوقت همه چیو توضیح میدم،هوم؟"

-"ما که تازه خرید کردیم!"

-"شاید من برای شام دعوتشون کرده باشم." لپمو کشید و از خونه زد بیرون.

استرس کل وجودمو گرفته بود...

چرا برای شام؟

حالا چه غلطی بکنم!؟

آه خدای من .بدبخت شدم....

▫️▫️▫️▫️▫️

-"یعنی میگی بابات داره دوباره ازدواج میکنه؟"

سرمو که روی پاهاش بود تکون دادم :"اوهوم."

-"ناراحتی؟"

-"نه بابا، اتفاقا خوشحالم .دلم به حال اون مرد بیچاره میسوزه، بعد رفتن مامان خیلی اذیت شد. اونم حق داره خوشحال زندگی کنه و هنوز جوونه."

-"خب پس مشکلت چیه این وسط؟!"

-"اونارو واسه شام امشب دعوت کرده دونگهه میفهمی. واسه شااام.."

از رو پاش بلند شدم و دستشو گرفتم تا اونم بلند بشه.

کلاس بعدیمون پنج دقیقه دیگه شروع میشد پس به سمت ساختمون اصلی راه افتادیم.

-"من بعد از کلاس میبرمت کتابخونه و به بابات میگی شب برمیگردی ولی قبلش کار داری.خوبه؟"

-"نمیشه عزیزم. چون امروز پدر به شخصه میاد دنبالم تا بریم خرید.ولی یه راه دیگه هست که میتونی کمکم کنی.."

GLAMORWhere stories live. Discover now