قهوه

980 168 8
                                    


#yixing

:((ییشینگ صد بار بهت گفتم برگای خیسو تو آتیش نریز.))

هنری مثل همیشه غر غر میکرد و ‌من میخندیدم.

جونمیون با ابروهای در هم کشیده به فکر فرو رفته بود، به هرچی که فکر میکرد صد در صد موضوع اعصاب خورد کنی بود.

یکی از سیخ های ماهیو جلوش گرفتم و باعث شدم به خودش بیاد.

:((هی ،سیختو بگیر روی آتیش هنری بدبخت سه تا دست نداره))

:((شین شین پسرمونو اذیت نکن، تو مال خودتو بگیر من مال اونو کباب میکنم.))

:((اوه نه انجامش میدم مشکلی نیست))

جونمیون اینو گفت و سیخو ازم گرفت.

سه تایی دور آتیش نشسته بودیم و ماهی خودمونو کباب میکردیم.

مث سه تا بچه گربه ی گرسنه، با هر بار جلز و ولز ماهی ها زبونمونو دور لبامون میکشیدیم.

خوشحال بودم که جونمیون تونست خودشو زود با شرایط وفق بده اما رفتار نا متعادلش...یکم اذیت کنندس.

بعد از خوردن ناهارمون تو جنگل یکم پیاده روی کردیم.

من و هنری پنج سالمونو تو این جنگل گذروندیم،پنج سال از بهترین دوران جوونیمون.

و از وقتی که برگشتم شهر باید اعتراف کنم احساس پیری میکنم.

اگه مجبور نبودم هیچوقت هنری رو ترک نمیکردم ،ولی تو اجبار بودم؛اجباری به اسم خانواده.

مامان خیلی تنها شده بود و اوضاع لوهان هر روز وخیم تر از دیروز میشد.لوهان ،باید تو رو مقصر بدونم؟!؟

:((فکر کنم به حموم نیاز داشته باشم))

هنری وقتی داشت برگای خشکو از لابلای موهاش جدا میکرد اینو گفت و به سمت حموم راه افتاد.

ما وضعمون بهتر بود چون ییشینگ دومی وجود نداشت که یه مشت برگ خشک تو کلاه و بلیزهامون پر کنه.

هرچند جونمیون هم از برگ بازیمون بی بهره نمونده بود ولی خب دوز شوخی منو هنری خیلی بالاتر و وحشتناک تره.

جونمیون لباساشو تکوند و از جا رختی آویزون کرد.

منم کتمو در آوردم و کنارش گذاشتم .

رفتم تو اتاق شلوار و بلیزمو عوض کنم که پشت سرم جونمیون هم وارد شد و لباسای راحتیشو برداشت.

GLAMORWhere stories live. Discover now