#yixing
دنبالش نرفتم،حتی با اصرار های شدید هنری برای تنها نذاشتنش بازم نرفتم .چون حس کردم باید کمی با خودش خلوت کنه.
طرفای ساعت هفت و نیم بالاخره برگشت و بی سر و صدا به سمت اتاق راه افتاد.
هنری با چشم و ابرو اشاره میکرد برم پیشش ولی بازم نرفتم.
نمیخواستم فکر کنه دارم بهش ترحم میکنم و راستش فکر خودمم مشغول بود.
میزو آماده کردیم و هنری رفت برای شام صداش کنه.هر دو با هم از اتاق خارج شدن و اومدن سر میز.شاممون در کمال سکوت صرف شد.
تا زمان خواب هم کمی با هنری پیانو زدیم اونم با یه لبخند ملایم به آهنگهای هنری گوش میداد.موقع خوابمون شد و باهاش وارد اتاق شدم.میخواستم تشکو پهن کنم که گفت:((من تو پذیرایی میخوابم.))
این دیگه زیادی بود،جوری رفتار میکرد که انگار باعث تموم این مشکلات منم.ازم چه انتظاری داشت؟؟!
چند ثانیه تو چشماش زل زدم.دلخور بودم و در ضمن نمیخواستم تنهاش بذارم.من درکش میکردم،نمیخواستم مثل بقیه باهاش برخورد کنم.
نگاهمو ازش گرفتم و تشکو بالشتمو برداشتم.بدون اینکه چیزی بگم از اتاق خارج شدم و جلوی شومینه جامو انداختم.
کیم جونمیون،چرا ازم فاصله میگیری؟؟ تموم مکالمات عصرمونو از نظر گذروندم و واقعا نفهمیدم چی باعث شد آخر صحبتامون به چنین اوضاعی ختم بشه؟؟
من فکر میکردم بعد از صحبتمون باهام راحت تر میشه و چون من درکش میکنم اونم باهام احساس صمیمیت میکنه...ولی همه چی در عرض چند ثانیه به هم ریخت.
در عرض چند ثانیه ،چند کلمه و جمله ی ازم فاصله بگیر...!
با سرعت نور یه فکری به ذهنم رسید،نمیدونم با وجود طرز فکر مخوف جونمیون همونطوری که من تصور میکنم پیش میره یا نه ولی میخوام امتحانش کنم.
از جام پا شدم و به سمت اتاق رفتم،درو آروم باز کردم و اون ظاهرا خوابیده بود.آروم وارد شدم و درو بستم.کنار تخت رسیدم و دیدمش که توی پتو گم شده بود.
یواش پتو رو بلند کردم و قبل از اینکه هوای سرد به وجودش برخورد کنه وارد تخت شدم.دمر خوابیده بود،منم بازومو زیر صورتش و دست دیگمو دور کمرش انداختم.با لمسم چشماشو باز کرد و متعجب نگاهم کرد .
هرچند زیر پتو تاریکتر از اونچیزی بود که بتونه قیافمو تشخیص بده،آروم پتو رو از سرمون کشید و با نور مهتاب که اتاقو تا حدودی روشن کرده بود تو چشمام زل زد.
:((اینجا چیکار میکنی؟))
:((دارم بغلت میکنم))
:((منظورت چیه؟؟))
YOU ARE READING
GLAMOR
Fanfictionنام: طلسم زوج: هونهان، سولی ژانر: رمنس، درام، تخیلی تعداد قسمت: ۳۵ وضعیت: تکمیل شده✅ ᯽᯽᯽ خلاصه: پدر سهون تصمیم به ازدواج مجدد میگیره و همسر جدیدش دو پسر هم سن و سال سهون داره . سهون خوشحال از این تصمیم پدرش فکر میکنه آرزوی خانوادهی خوشبخت و پر جمیع...