مشاجره

896 165 4
                                    


رو لبه ی دیوار وایستادم.
هر دو طرفم پرتگاه و من در تلاش برای حفظ تعادلم.
هر دو دستم درگیر یه طناب،یکی دور دست راستم و یکی دور دست چپم پیچیده شده.
با سمت راستی دونگهه رو نگهداشتم و با سمت چپی تورو...
تمام سعیمو برای از دست ندادنتون به کار میبرم ولی بدنم توانایی تحمل این سنگینیو نداره،زانو میزنم چشمهامو میبندم و برای آخرین بار از خدا میخوام بهم کمک کنه.
اما تنها صدایی که به گوشم میرسه صدای پاره شدن یکی از طناب هاست و من با سنگینی طرف دیگه به عمق سیاهی کشیده میشم...

((بیدار شو،خواهش میکنم بیدار شو)):
با حس حرکت دو دست روی صورتم بالاخره تونستم چشمهامو باز کنم،با دیدن قیافه ی نگران لوهان هنوز نمیتونستم درک کنم چرا دستاش رو صورتمه.
مرتب انگشتاشو رو صورتم میکشید و میگفت:((همش یه کابوس بود،همش یه کابوس بود))
دستمو روی دستش گذاشتم و با حس خیسی نوک انگشتام فهمیدم داره اشکامو پاک میکنه.
((لوهان..من خوبم)):
البته که خوبی)) و لبخند کج و کوله ای تحویلم داد)):
دوباره بیدارت کردم)) با شرمندگی تو چشمهاش نگاه کردم)):

:((عیب نداره اینو بخور و بخواب)) یه لیوان آب به دستم داد ومنتظر موند تا سر بکشم بعدش دوباره منو خوابوند و پتو رو تا شونم بالا کشید.
چشمهامو بستم و صدایی که تو لحظات آخر خواب به گوشم رسیده بود رو به یاد آوردم،چقدر صدات برام آشناست پسرک...!


حدود سه دقیقس که بیدار شدم ولی چشمامو نمیتونستم باز کنم.
با حس دستهایی که دورم حلقه شده بودند،سردرد عجیبم،چشم های پف کرده وسرم که روی جایی بجز بالشتم قرار گرفته بود...
اینجا چه خبره؟!
خب آروم باش اوه سهون بذار از اول بررسی کنیم؛ موقعیت الانم با توجه به علایم، بین بازوهای لوهانه !ظاهرا شب تو بغلش خوابیدم!!! کمی فکر کن شب چی شده که رفتی تو بغل لوهان؟!
کابوس.درسته کابوس دیدم و با گریه بیدار شدم اونم اشکامو پاک کرد...ولی واقعا نمیدونم چه اتفاقی باعث شده من تو بغلش بخوابم!!؟
تو همین افکار بودم که شنیدن صداش باعث شد مو به تنم سیخ بشه.
((بیدار شدی؟)):
نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم چون سرم هنوزم روی سینش و دست های اونم هنوز دورم حلقه بودند.
پس شاید یخورده بازیگری به کارم اومد ،باید نشون میدادم هنوزم تو شوک دیشبم و حال خوشی ندارم.
((اوهوم)):
خیلی ناگهانی سرشو پایین آورد ،جوری که چونش روی سرم قرار گرفت.
((چرا تو خواب گریه میکردی؟؟)):
یادم نمیاد)) من یقیناً یه دروغگوی پست فطرتم!)):
((هر چی که بود باید خیلی برات ارزشمند یا ناراحت کننده بوده باشه)):
((همینطوره)):
کمی سکوت بینمون برقرار شد درحالیکه نفسش بین موهام میپیچید و من به صدای قلبش گوش میدادم.
((قصد داری بلند شی یا هنوز میخوای بخوابی؟)):
:((اوه من متاسفم)) و با عجله خودمو از روی بدنش جمع و جور کردم،لبه ی تخت نشستم و در حالی که سرم پایین بود پرسیدم
((میشه بدونم چطور شد که تو...تو این حالت خوابیدیم؟)):
:((شب بعد از اینکه با گریه بیدار شدی و دوباره خوابیدی کمی بعدش خودت بغلم کردی و منم نخواستم دوباره بد خوابت کنم.))
((من واقعا شرمندتم لوهان)):
((مشکلی نیست)):
اونم از روی تختم بلند شد و بالشتشو برداشت.
((امروز کلاس داری؟)):

GLAMORDonde viven las historias. Descúbrelo ahora