خوشحال

872 165 2
                                    


:((لوهان باید باهات حرف بزنم...))
ازم فاصله گرفت ولی نذاشتم خیلی دور بره.در حالی که با انگشت شستم بازوهاشو نوازش میکردم موضوعات آشفته و پراکنده ی افکارمو سرو سامان میدادم.
:((من راه جلوگیری از زخمی شدنتو پیدا کردم.))
:((نه نکردی سهون لعنت به این زندگی ولی تو پیداش نکردی.. فکر کردم از این به بعد همیشه مثل اون دو روز سالم از خواب بیدار میشم ولی نشد.همه چی خراب شد.ببین...من دوباره زخمی شدم و دوباره دارم توی خون لعنتیم غوطه ور میشم.))
:((ازت خواسته بودم بهم اعتماد کنی))
:((اعتمادم به تو فقط باعث شد بیشتر از همیشه ناامید بشم .))
: ((چی؟؟منظورت چیه؟!))
:(( چون فکر میکردم توئه لعنتی باعث شدی اون دو روزو زخم نشم))
: ((فکرت اشتباه نبود...))
:((نمیفهمم واقعا نمیفهمم...))
:((این گردنبند...)) زنجیرمو از زیر بلیزم کشیدم بیرون و مدالمو جلوی چشمش گرفتم. :(( این سنگ ازت محافظت میکرد..))
متوجه شدم میخواد سوال بپرسه و زودتر انگشتمو روی لبش گذاشتم.


:((فقط گوش کن؛من فهمیدم وقتی پیشتم تو زخمی نمیشی و برات از همین سنگ تهیه کردم فقط چون میترسیدم فکر کنی دیوونم زیر بالشتت قایمش کردم ،ولی اشتباه کردم.باید بهت میگفتم که موقع به خواب رفتنت همیشه روی تختت بخوابی و جای دیگه نری.ایندفعه بابت زخمی شدنت من مقصرم متاسفم.))
:((چرا باید این حرفاتو باور کنم؟))
:((چون بهم قول دادی))
:((قول من بره به درک اوه سهون تو داری شعور منو زیر سوال میبری.))

صورتمو نزدیک صورتش بردم جوری که بینمون به اندازه ی یه نفس فاصله بود،تو چشمهاش زل زدم و گفتم:((پس چرا اینطوری زخمی شدنت شعورتو زیر سوال نمیبره؟چه دلیل منطقی و موجهی غیر قبول کردن دیوونگیت سراغ داری؟؟))
سردرگم به چشمهام نگاه میکرد و کاملا متوجه بودم مغزش در حال انفجاره پس نگاهمو ازش برداشتم و فاصله گرفتم.
:((برای من قول و قرار خیلی مهمه اگه به حرفات پایبند نیستی بیشتر از این اذیتم نکن.بهتره دیگه حرف نزنیم.))
و با خشم به اتاق خودم برگشتم.
هرچند این حرکات همشون شامل مهارت بازیگریم میشد و من ازش ناراحت یا عصبانی نبودم که هیچ،بلکه عذاب وجدان هم داشتم.ولی خب...شرایط ایجاب میکرد اینطوری رفتار کنم،و به همونقدر که اطمینان دارم اسمم اوه سهونه ،مطمئنم لوهان حرفامو باور میکنه...

#
:((آقای کیم باید بهتون تبریک بگم اجراتون واقعا تاثیر گذار بود))
آقای چویی در حالی که نزدیکمون میشد دست میزد.
جونمیون تا حدودی عصبی شده بود و من اینو حس میکردم ولی چاره ای جز روبرو شدن با این مشکل وجود نداشت.
:((آقای چویی..))
:((آه بهتره لی دونگهه صدام کنید چون بنا به دلایلی فامیلیمو عوض کردم))
:((جناب لی دونگهه))
:((نیازی به اینهمه الفاظ احترام آمیز نیست آقای جانگ عزیز،در ضمن من از شما کوچیکترم اینطوری مؤذبم میکنید.))
:((آه که اینطور))
:((بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم و از الان ورودتونو به جمعمون تبریک میگم آقای کیم جونمیون.))
با این حرفش یه نگاه اجمالی به هردومون انداخت و دور شد.
جونمیون سرشو پایین انداخته بود و پوزخند مزخرفی روی لبش داشت.
:((جونا؟))
:((میبینی چقدر درخشانه؟ کافیه یک دقیقه باهاش هم صحبت بشی تا گرفتارت کنه))
:((نه زیاد...))
:((پس اون لبخند احمقانه ی روی لبت چیه؟))
با این حرف تازه متوجه میمیک ناخودآگاه صورتم شدم و سریع به حالت قبلیم برگشتم.
آه کوتاهی کشید و در حالی که سرشو به طرفین تکون میداد گفت:(( اون همیشه همینطور بوده در ظاهر همه رو جذب میکنه،همه موقع حرف زدن با اون لبخند میزنن و بعد از یه مدت عاشقش میشن ولی همه چیز در همین حد میمونه،اون هیچوقت اجازه ی نزدیک شدن نمیده،به هیچکس))
:((میدونی اشتباه ترین حرفهایی که بعد اولین بوسه میزنن رو به زبون میاری؟))
:((یعنی تو حسودیت میشه؟))
:((البته که حسودیم میشه پسر احمق .همین یه ساعت پیش اگه نمیفهمیدم طرف هنری بوده به احتمال زیاد ترورش میکردم.جدی میگم))

GLAMOROù les histoires vivent. Découvrez maintenant