با ذهن درگیر تو آشپزخونه مشغول ریختن آبمیوه ها بودم.
بابا تو سالن پذیرایی نشسته بود و باهاشون خوش و بش میکرد.
مامانی که از همین الان به دلم نشسته بود،لبخند قشنگ و مهربونی داشت. پوست سفید و درخشان با موهای بلند قهوه ای.واقعا بهش نمیومد دو تا پسر بیست خورده ای ساله داشته باشه.
اندام و قدشم خیلی مناسب بود و کلا یجورایی در تعجبم بابام این حوری بهشتیو از کجا پیدا کرده...
هرچند نباید بی انصاف بود. بابام خودش در حدی که مدل تلوزیونی بشه جذاب و جوونه.هر دو حدود چهل سالو رد کرده بودند ولی خیلی جوون به نظر میومدن و این منو خیلی خوشحالتر میکنه ،چون هنوز شکسته نشدن و با دیدنشون گذر زمانو حس نمیکنم.
در حالی که سینی رو جلوی مامانی گرفته بودم به چشمای مامانی زل زدم و بادقت بررسیش کردم.آره اون واقعا خوشگله،متاسفم ماما ولی مامانی خیلی به دلم نشسته...
لیوان شربتو برداشت و تشکر کرد با همین روال هیونگ بزرگم ییشینگ رو بررسی کردم؛
بابا میگفت۲۸سالشه ولی اونم جوونتر نشون میداد. موهای سیاه و نسبتا کوتاهی داشت.و یه بلیز مردونه ی لاجوردی با شلوار سیاه کتان به تن داشت.
موقع تشکر لبخند کوچیکی زد که متوجه چال لپش شدم.دقیقا مثل همون چال رو گونه ی مامانی هم بود.
با لبخند به سمت برادر همسنم رفتم.گویا اسمش لوهان و21 سالشه.تا جایی که متوجه شدم شخصیت خیلی جدی و سردی داره، تماس چشمی برقرار نمیکنه و زیادم اهل حرف زدن نیست.
بلیز آستین بلند سیاه با شلوار سیاه تنش بود.
اگه موهای سفیدشم سیاه رنگ میکرد به احتمال قوی فکر میکردم فرشته ی مرگ خونمون مهمون اومده.-__-
خب یکم آزار دهندس چون من میخواستم باهاش صمیمی بشم،ولی با این اخلاقاش فکر نکنم زیاد ممکن باشه.
با دستش ردم کرد.
شربت نمیخوره،سلام نمیده،حرف نمیزنه،تو صورتمم نگاه نمیکنه...خیلی خب مشخصه که قرار نیس حالا حالاها آبمون تو یه جوب بره.
سینی رو گذاشتم آشپزخونه و مشغول کشیدن غذاها تو ظرفا شدم.
از اتاق فقط صدای پدرم و مامانی میومد،هر از گاهی هم ییشینگ .
ظرفارو توی دو تا سینی جا دادم و به سمت میز غذاخوری بردم.وسط راه ییشینگ متوجهم شد و به سمتم اومد.
-"بده من میبرم ."
-"اوه،نیازی نیست هیونگ خودم انجام میدم."
-"اصرار نکن." و با جذبه ی خاصی نگاهم کرد و سینی رو از دستم گرفت.
چرا دو برادر باید اینقدر متفاوت باشن؟!
STAI LEGGENDO
GLAMOR
Fanfictionنام: طلسم زوج: هونهان، سولی ژانر: رمنس، درام، تخیلی تعداد قسمت: ۳۵ وضعیت: تکمیل شده✅ ᯽᯽᯽ خلاصه: پدر سهون تصمیم به ازدواج مجدد میگیره و همسر جدیدش دو پسر هم سن و سال سهون داره . سهون خوشحال از این تصمیم پدرش فکر میکنه آرزوی خانوادهی خوشبخت و پر جمیع...