:((خودتم میدونی که موفق میشی مگه نه؟))
:((حالا که فکر میکنم...نه نمیدونم!))
:((چرا همچین فکری میکنی؟))
:((اونا خیلی قوی ان ییشینگ،من چندین سال دور از پیانو بودم ولی اونا مشخصه حتی یه لحظه هم از تمرین دست نکشیدن،چطور انتظار داشته باشم در مقابلشون برنده بشم؟))
:((انتظار نداشته باش ،باور کن.اونا هیچ خصوصیت غالبی نسبت به تو ندارن،و تو تلاشتو کردی مهم همینه که تموم انرژیتو روی این کار گذاشتی میفهمی چی میگم؟))
:((نه))
:((بیا به هم بزنیم))
:((چی؟!))
:((وقتی تشویق جوابگو نیست مجبورم با تهدید حواستو جمع کنم))
:((شوخی کثیفی بود))
:((من با آدم بی اراده نمیتونم زندگی کنم ،این یه حقیقته.))
:((چی؟!زندگی؟؟چی گفتی))
قبل از اینکه سوالشو تکرار کنه از ماشین پیاده شدم و به سمت حیاط دانشکده راه افتادم.
:((یااا،استاد جوابمو بده))
:((جوابت منم ،پس دنبالم راه بیوفت بچه))
:((لعنت..))
غر غر کنان پشت سرم راه افتاد و باهم وارد ساختمان شدیم.
اول صبحی دانشکده خلوت بود ولی چند ساعت بعد مطمئنا جای سوزن انداختن پیدا نمیشد چون کارهای تدارکاتی برای مسابقه شروع میشد و علاوه بر دانشجو های خود دانشکده یه عالمه هم مهمان داشتیم.
جونمیون رو به اتاق خودم بردم که تا زمان شروع مسابقه همونجا بمونه.
دور تا دور اتاقمو بررسی میکرد و سرشو به نشونه ی رضایت تکون میداد ،منم در این حین دو فنجون قهوه درست کردم تا به خودمون بیایم.
وقتی صدای قدم هایی که به کف اتاق برخورد میکرد قطع شد خواستم برگردم تا ببینم کجاست ولی با حس دست هایی که دور کمرم حلقه شد دیگه نیازی به این کار پیدا نکردم.
:((جونا))
:((حتی شوخیشم قشنگ نیست،میفهمی؟من نمیخوام به هیچ وجه از دستت بدم))
:((گفتم که...))
:((اگه ببازم باهام به هم میزنی؟؟منظورت واقعا اینه؟))
:((میخوای همینطوری بمونیم؟؟پس سعی کن برنده بشی))
:((اگه نشدم؟!))
دستاشو از دور کمرم برداشتم،بغلش کردم و گذاشتمش رو میز کنار قهوه ساز.با انگشتم صورتشو بالا آوردم و تو چشمهاش زل زدم.
:((چرا به جنبه ی بدش نگاه میکنی؟؟تو اینو در نظر بگیر که برنده شدی و من به عنوان جایزه میبرمت رستوران و تو هرچی دلت بخواد از من تقاضا میکنی و من همشونو برات انجام میدم،خودشم با کمال میل))
:((زندگی همیشه اینقدرام روشن نیست))
:((در حدی که تو تصور میکنی هم تیره نیست.پس بیا گرگ و میش تصورش کنیم.تو برنده میشی و من بجای رستوران میبرمت دکه ی کیک ماهی فروشی کنار رود هان))
:((من تسلیمم)) با خنده دستاشو بالا برد.
:((پس بریم قهوه هامونو بخوریم))
و قبل از اینکه تکون بخورم با بوسه ای که روی گونم فرود اومد همونجا خشکم زد.
:((این چی بود؟))
:((بوسیدن از روی گونه به معنی تشکر بود ،یادت رفته؟))
نه یادمه،فقط منتظرم ببینم کی میخوای قلبمو ببوسی جونا...
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫
YOU ARE READING
GLAMOR
Fanfictionنام: طلسم زوج: هونهان، سولی ژانر: رمنس، درام، تخیلی تعداد قسمت: ۳۵ وضعیت: تکمیل شده✅ ᯽᯽᯽ خلاصه: پدر سهون تصمیم به ازدواج مجدد میگیره و همسر جدیدش دو پسر هم سن و سال سهون داره . سهون خوشحال از این تصمیم پدرش فکر میکنه آرزوی خانوادهی خوشبخت و پر جمیع...