نجات

855 152 8
                                    

تمام مسیر به این فکر کردم که آیا واقعا ممکنه با تموم شدن این جاده دغدغه های منم تموم بشه؟؟

میشه وقتی رسیدم منو با آغوش باز بپذیری؟؟

میشه یک روز تمام هیچی نپرسی و منم هیچی نگم؟!

میخوام سرمو به جایی که متعلق بود برگردونم.دقیقا روی قلب تو...

میخوام هواتو نفس بکشم و با گرمای تنت آرامش بگیرم. نمیشه؟؟

قبلا اینجا نیومدم.به خیابون های شهر ناآشنا نگاه میکنم.یه شهر شلوغ و نورانی،ولی از این شهر خوشم نمیاد.حس میکنم روشنایی شدیدش چشممو خیره میکنه و اجازه نمیده ببینمت.البته این حس فقط مخصوص بوسان نیست من همیشه از شهرهای بزرگ بدم میومد.

محیط شلوغ رقابتو زیاد میکنه و قطعا من آدم مناسبی برای جنگ نیستم.میترسم بجای قهرمان،عنوان ضد قهرمان شرور رو دریافت کنم.هرچند لایق صفت زیباتری هم نیستم.تنها مشکلم با اینه که هیچ داستانی با رسیدن نقش اول به ضد قهرمان تموم نمیشه...

تو مال من نمیشی و من مثل تموم شخصیتهای نفرین شده ی منفی آخرش به جنون میرسم...

نزدیکهای ساعت هشت و نیم شب رسیدم جلوی خونه ای که آدرسش روی کاغذ نوشته بود.

مسافرت با ماشین شدیدا خستم کرده بود و تا حدودی احساس تهوع داشتم.

از صبح. دقیقا از زمان طلوع خورشید دارم به این فکر میکنم که تو این لحظه چه کاری باید انجام بدم!ولی هنوزم نتونستم جواب مناسبی براش پیدا کنم...

میترسم لوهان.

من برای جبران اومدم ولی نمیدونم تو اجازشو میدی یا نه...

همه چیز اونقدر در نظرم تیره و تاره که حتی نمیتونم واکنشتو موقع دیدنم تصور کنم.هرچند هر رفتای نشون بدی رَواست، ولی منو پس نزن؛التماست میکنم...

با یه نفس عمیق در خونه رو زدم.نمیخواستم با حالت متجاوزانه وارد حریمش بشم.باید اجازه میدادم خودش منو بپذیره...

وقتی جوابی ازش نشنیدم دوباره و دوباره زنگ در رو به صدا در آوردم.دیگه دستم داشت به سمت جیبم حرکت میکرد تا کلید رو در بیاره که در تاحدودی باز شد و از اون لایه ی باز با لوهان چشم تو چشم شدم.بدون هیچ واکنشی یه مدت به همدیگه نگاه کردیم ولی وقتی چشمهامو از چشماش گرفتم و رد خونی که از روی پاش به زمین میریخت رو دیدم یه قدم به جلو برداشتم که در خونه به روم بسته شد.

یبار دیگه زنگو فشار دادم.ولی چون مجتمع مسکونی بود نمیتونستم بیشتر از این سر و صدا راه بندازم.

GLAMORWhere stories live. Discover now