گذشته

834 154 5
                                    

من یه ابلهم...

یه ابله خودخواه...

یه ابله خودخواه گناهکار...

طلسمی که با حماقت یه ابله شروع بشه باید فقط به خودش ضربه بزنه...این انصاف نیست زندگی بقیه هم بخاطر اون عوضی به گند کشیده بشه...

من...من چرا هنوزم زندم...چرا باید زنده باشم....

هر قطره احساس خوشبختی تو وجودم با تزریق حقیقت تبدیل به بدبختی شد...و الان تنها حسی که دارم خواستن یه مرگ زجرآوره...

هرچند به ازای چنین گناهی مرگ یه پاداش محسوب میشه...

این ابله لایق یه زندگی بدتر از مرگه...

یک ساعت پیش روبروی مادام...صحنه ها تک به تک جلوم ظاهر شدن و بعد اون یک ساعت دیگه من ,همون من قبلی نبودم...

:((من گاراباتو.من.))

سریع به پشت سرم نگاه کردم و مادام رو دیدم که بهمون نزدیک میشه.

به احترامش همگی بلند شدیم و مادام جای خودشو کنار جیون گرفت.

:((مادام...))

:((گاراباتوی عزیزم ما موظف بودیم تو این مدت ازت محافظت کنیم پس حق ناراحتی نداری این ماجرا خارج از اختیار ما بود.))

:((یعنی حتی اگه میدونستید هم نباید میگفتین؟!))

دونگهه با صدای آرومی جوابمو داد :((تمام اون هفت روز من اونجا حبس شده بودم تا مبادا دخالتی توی روند پیش روی آشناییتون بکنم.))

:((نمیفهمم.))

مادام صحبت دونگهه رو ادامه داد:((از لحاظ قانونی تو دیگه یه جادوگر نیستی.

ما نمیتونستیم در جریان بذاریمت و مهم تر از همه تو باید بدون هیچ نیرو و کمک خارجی با جانگ لوهان روبرو میشدی.))

:((لوهان؟! اون چه ربطی به این قضیه داره.))

:((به زودی میفهمی.))

جیون سریع وارد بحث شد:((سهون...اگه ضعیف باشی همه چی از بین میره.این شانس آخرته فراموش نکن.))

از درک حرفهای همشون عاجز بودم تا زمانیکه مادام دستشو روی میز کشید و کارتها پی در پی روی میز چیده شدند.

:((کارتتو بهم میدی گاراباتو؟))

با شنیدن حرفش سریع کارتی که دفعه ی پیش جا گذاشته بود رو به طرفش گرفتم.همزمان دستمو گرفت و همراه با کارت وسط دایره گذاشت.

GLAMORDonde viven las historias. Descúbrelo ahora