اعتراف

984 167 4
                                    

با هر قدمی که برمیدارم به این نتیجه میرسم راه درستی انتخاب کردم.شاید در طول مسیر اذیت شدم و ناراحتی کشیدم ولی بنظرم می ارزید.
وقتی به کسی که کمک هیچکس رو قبول نمیکنه کمک میکنی یه حس فوق العاده بهت دست میده،حالا کمک هم نگیم بهتره، درک کردن اسم قشنگتری برای این کاره...
وقتی برق یه نگاه متشکر رو میبینی همین برات کافیه...
شایدم فقط برای من کافیه...
به ابراز محبت و قدردانی بوسیله ی کلمات اعتقادی ندارم،گاهی کل کلمات دنیا برای توصیف احساست کم و ضعیفن...
یه سری حرف ها هست که باید با رفتار نشونشون بدی،با زبان بدن،با زبان نگاه...
وقتی داری اینطوری نگاهم میکنی چه حرفی برای گفتن دارم؟!؟

:((سهون))

:(( بله؟))

:((سیر نشدی نه؟میخوای یه پرس دیگه سفارش بدم؟))

:((اوه نه واقعا سیر شدم نیازی نیست،بریم؟))

:((بریم.))

اون غذاشو باهام تقسیم کرد،دوتایی با هم تو یه بشقاب لازانیا خوردیم و وقتی دارم بهش فکر میکنم بیشتر از قبل متحیر میشم. چون اون داره تو این دو روز اخیر تموم تعریفاتی که ازش شنیدمو با کاراش نقض میکنه!

در طول مسیری که از رستوران تا پارک طی کردیم مدام به رفتارهامون فکر کردم،به حرفهامون...
اون بهم یه شانس داده،شایدم به خودش...
و نمیخوام با ندانم کاری این فرصتو از هر دومون بگیرم.
در واقع درک نمیکنم چرا اینقدر مشتاق نزدیکی و صمیمیت با آدم سختگیری مثل لوهان هستم،تنها چیزی که میدونم اینه که اون پسر جذبم میکنه و من میخوام گرفتار این جذابیت آمیخته با رمز و راز بشم.

لوهان: ((میدونی بعد از چند وقت بالاخره شب اومدم بیرون؟؟))
سهون: ((با شب خصومت خاصی داشتی؟!))
:
((خصومت نه فقط کسیو نداشتم))

:((میشه یه خواهشی بکنم؟!))
:((اوهوم))
:((میشه فقط امشب هر سوالی ازت میپرسم جواب بدی؟!))
:
((هر سوال؟!))
:
((خب در حد توانت تا اونجایی که میتونی باهام صادق باش و اعتماد کن))
:
((نمیشه ردش کنم؟))
:
((ولی من پر از سوالم لوهان.همه چیز در مورد تو در هاله ای از مه قرار گرفته...))
:
((چه لزومی داره در مورد من اینهمه کنجکاو باشی!))

اوه این لحن صحبت کمی خطرناک بود و میدونستم اگه کمی بیشتر فشار وارد کنم تو همین رودخونه ی هان سرمو میکنه زیر آب!
پس ترجیح دادم سکوت کنم.
:
((بنظرت آدم ترسناکی ام نه؟؟))

:((نه بابا چرا باید همچین فکری بکنم؟))
وقتی به سمتش برگشتم و با ابروهای در هم کشیدش مواجه شدم ناخودآگاه یه قدم ازش دور شدم.
:
((خب درسته من گفتم نه ولی وقتی قیافتو خودت این شکلی میکنی...))
:
((حق با توئه.))
به راه رفتنش ادامه داد و منم بلافاصله جای قبلی خودمو کنارش گرفتم.
:
((یکی از آرزوهام این بود که با خواهر یا برادرم شب ها بریم بیرون.مامان و بابا تو رستوران با هم غذا بخورن و منو داداشم اینجا دوچرخه سواری کنیم.کمی که بزرگ شدیم شب ها با هم بریم بگردیم.وقتی میریم بازی منو اون با هم تو یه گروه باشیم. ولی این آرزو ها هیچکدوم به حقیقت تبدیل نشدند.))

GLAMORWhere stories live. Discover now