حقایق

814 167 3
                                    


:(( شما دوتا حالتون خوبه؟؟))
:((اوهوم))
لوهان هم مختصر سرشو به نشونه ی تایید تکون داد،ولی به نظر نمیومد جوابمون هیونگ رو راضی کرده باشه.

شام زیر نگاه سنگین ییشینگ هیونگ گذشت و من بهش حق میدادم اینقدر کنجکاو باشه ،چون خودمم هنوز نتونستم این تغییرات فاحش رو تو رفتار لوهان باور کنم.
بعد از شام سه نفره روی کاناپه نشستیم و یه فیلم سینمایی اکشن دیدیم،ولی الان که فکر میکنم بجز صدای شلیک گلوله ها هیچی از محتوای فیلم یادم نمیاد چون بیشتر از صدای کاراکتر های فیلم صدای دونگهه تو گوشم بود.

+بهم گفتن هیچ چاره ای جز پیدا کردنش نداریم،همونطور که از دستش دادی باید به دستش بیاری.خیلی خودمو به این ور اونور کوبیدم تا بلکه یه نشونه ای بهم بدن ولی گفتن زمانش که برسه خودش ظاهر میشه و از اونجایی که مدت مشخص سر اومده احتمالش خیلی زیاده امروز فردا سر و کله ی جیون پیدا شه
-اون دیگه چرا؟!
+یادت رفته نصف مسئولیتتو اون به عهده گرفته؟اومدنش به نفعمونه چون دستمون باز تر میشه
-خوابم درست بود مگه نه؟؟باز آسیب دیدی؟
+من از خودم مطمئنم سهون اینقدر نگرانم نباش

:((سهونا~))
:((بله؟((
:((میگم میشه کمک کنی لوهانو ببریم تو اتاقش بخوابه ؟؟((
:((اوه البته((
هر دومون زیر یکی از بازوهای لوهانو گرفتیم و به سمت اتاق راه افتادیم.
:((فیلمش زیادی طولانی بود ظاهرا حوصلش سر رفته و خوابیده((
:((منم چندان اهل فیلم نیستم،چندین بار با دونگهه خواستیم فیلم ببینیم ولی من هر دفعه تو تیتراژ اولش خوابم برده((
:((وای خدای من...حتی عصر هم بخوای فیلم ببینی اوضاعت همینه؟؟((
:((اغلب اوقات همینطوره((
ییشینگ خندید و با دست آزادش در اتاق لوهانو باز کرد،روی تخت خوابوندیمش و روش پتو کشیدیم.وقتی از اتاق خارج شدیم ییشینگ گفت
:((از یه طرف خوشحالم و از طرف دیگه متعجبم که چطور رابطتت تو این مدت کوتاه اینقدر با لوهان خوب شده((
:((فکر کنم فقط زیادی باورش کردم((

لب تابمو خاموش کردم و کتابامو بستم ساعت حدود یازده و نیم شده بود و کم کم باید میخوابیدم.
عینکمو در آوردم و به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم.
صورتمو چندین بار با آب سرد شستم و بعد از مسواک به اتاقم برگشتم.
به محض ورودم اول یه سکته ی ناقص کردم چون وقتی اتاقمو خالی ترک کرده بودم موقع برگشتم یکی رو تختم پشت به در دراز کشیده بود.
میدونستم نمیتونه کسی جز لوهان باشه پس آروم لباس خوابمو پوشیدم و طرف دیگه ی تخت دراز کشیدم.
با بالا پایین شدن تشک متوجهم شد و به سمتم برگشت.
یکی از دستامو زیر سرم گذاشتم و بهش زل زدم.
این کارای ناگهانیش درسته خیلی متعجبم میکرد ولی نمیتونم حس خوبی که بهم دست میده رو انکار کنم.همین که میدونم تو این مدت کوتاه تونستم اعتمادشو جلب کنم برام با ارزشه.جانگ لوهان فقط به من اعتماد داره،فقط به من...
:((چرا چیزی نمیپرسی؟((
در حالی که تماس چشمیمون رو یه لحظه هم قطع نمیکرد با زمزمه پرسید.
:((این دو روز به قدری اعصابم خورد بود که موضوع به این مهمیو فراموش کردم،خب اون یه روزو در نظر نگیر((
:((نمیشه حق سه تا سوالت از دست رفته((
:((هوف پس سهم امروزمو استفاده میکنم هنوز یه ربع وقت دارم((
مثل من دستشو زیر سرش گذاشت و منتظر سوالم موند.
:((دیروز ناراحتت کردم؟((
:((نه((
:((پس چرا اونطوری نگاهم میکردی؟((
:((چون اون روز زخمی نشده بودم((
:((خودت نمیدونی کی زخمی میشی؟؟((
:((معمولا موقع غروب خوابم میبره و وقتی بیدار میشم اون زخمها هستن((
نفسم تو سینه حبس شد و مات و مهبوت نگاهش کردم

GLAMORWo Geschichten leben. Entdecke jetzt