پسرک مو یخی

1.6K 251 18
                                    

کیسه هارو روی کابینت گذاشتیم. در حالی که دونگهه مشغول شستن دستهاش بود منم رفتم بقیه ی وسایلارو بیارم. بابا ماشینو پارک کرده بود و داشت بطرف خونه میومد. سریع کیسه هارو از دستش گرفتم و سمت آشپزخونه بردمشون.

- "سهونا،من با دونگهه غذارو آماده میکنم تو یه دستی به سر و گوش خونه بکش"

سرمو آروم تکون دادم و رفتم داخل اتاقک کنار سرویس بهداشتی تو طبقه ی بالا.دستمال و جارو برقی رو برداشتم و برگشتم هال پذیرایی .قلنج گردنمو شکوندم و دست بکار شدم.

▫️▫️▫️▫️▫️

-" به به به،چه پسر خوبی.کم کم وقت ازدواج کردن توام رسیده."

با خستگی سمت دونگهه برگشتم و یکی از کوسن های روی مبل رو پرت کردم طرفش.

- "خفه شو عامل فتنه.تو نبودی الان خیلی راحت با ددی جونم آشپزیمو میکردم و بعد باهم خونه رو تمیز میکردیم و من اینقد خسته نمیشدم."

کوسنو تو هوا گرفت و با ژست خاصی موهاشو درست کرد.

- "غلط نکن سهون ،خودتم میدونی که اول آخرش قرار بود خونه تمیز کنی چون عمو هیچوقت غذا رو دست تو یه نفر نمیسپاره."

- "پوووووف،حق با توئه."

با لحن از خود راضی گفت

- "البته که حق با منه."

- "باشه حالا پررو نشو دیگه."

اومد پیشم، رو کاناپه نشست و دستشو رو کمرم گذاشت و آروم آروم ماساژم داد.

لبخندی از روی رضایت زدم و سرمو گذاشتم رو شونش.

- "میترسم هیونگ."

- "ای بابا از چی میترسی آخه .همونطور که این بیست سال تونستی رازتو نگه داری نشون میده که تو بقیشم میتونی اینکارو بکنی."

- "امیدوارم."

و چشمامو کم کم بستم.

- "سهونا پاشو بریم اتاقت حداقل ،موقع غروب نزدیکه."

وحشت زده چشمامو باز کردم و دستشو گرفتم.بلندم کرد و منو دنبال خودش سمت اتاقم کشوند.

روی تخت دراز کشیدم و رومو با لحاف پوشوند.دستشو هنوزم ول نکرده بودم.

- "میخوای پیشت بمونم؟؟"

- "نه برو پیش بابا،بگو من خوابیدم،یکم دیگه بیدار میشم."

اوهومی گفت و بلند شد. با بوسه ای روی پیشونیم دستشو روی گردنبندم گذاشت و بعد چند ثانیه صبر،آروم زمزمه کرد

-"ازش مراقبت کن."

و رفت بیرون.خستگی روی تموم وجودم غلبه کرده بود و انرژی نداشتم حتی چشمامو باز نگهدارم.

خودمو تسلیم خواب کردم و اجازه دادم جسمم بی‌اختیار در گیر جنگ همیشگیش بشه...

▫️▫️▫️▫️▫️

GLAMORDonde viven las historias. Descúbrelo ahora