[9]

1.1K 184 33
                                    

#ITSMABIRTHDAYBITCHES💋💫

----------------------

هیچ چیزی جلوی لیام بود.انگار ایندفعه براش یکبار برای همیشه بود.اگه اون به "غریبه ی عزیزش" می رسید ، شاید بخشی از دنیا براش آسون تر میشد.و قطعا قابل تحمل تر هم میشد.اهمیتی نمیداد که کسی بهش بگه "فَگ" یا "مریض"

لیام میدونست عشق یبار اتفاق می افته و اگه هرکاری برای جلوگیریش بکنی ، جلوی احساساتتو گرفتی.عشق جنسیت و یا هر کوفته دیگه ای نمیشناسه . عشق عشق عه چه عشق به یه دختر یا پسر چه عشق به شئ یا پاپی . چیزی که بهش اهمیت میداد این بود که اون از احساساتش مایه میزاشت

[لعنتی ساعت ۸ صبح شد من دقیقا سر این ساعت به دنیا اومدم:]

به محله ی مورد نظرش رسید.جایی که قرار بود یه خونه ی سفید رنگ رو توش پیدا کنه.موبایلش رو در اورد و دوباره به لوکیشن اون نگاه کرد.اون دو کوچه اونورتر از جایی بود که لیام توش در حال حرکت بود

خونه ی داخل عکس رو دوباره بررسی کرد.سفید بود و روتا پنجره ی بزرگ گرد کنار هم داشت.برای لیام اون خونه ی قشنگی بود.

دو کوچه اونورتر رفت . سرعتشو کم کرد تا بتونه از بین خونه ها ، خونه ی سفید رنگ رو تشخیص بده.وقتی خونه ی سفید رو دید سوزشی بین سینش تا معدش رو احساس کرد .

میخاست اسمشو بزاره هیجان و خوشحالی اما استرس وحشتناکی اون بین هم وجود داشت.همون لحظه میخاست تا از ماشین بپره بیرون و بدوعه به سمت در مشکی رنگی که با رنگ سفیو کل عه خونه متضاد بود.اما قبل از هرچیزی باید ماشین رو پارک میکرد چون اون ماشین دوستش بود.

با احتیاط در میزنه.دلش میخاد که پشته در یک مرد تقریبا قد بلند با موهاش مشکی قهوه ای با چشم های بزرگ و مژه ها پرپشت و بلند ببینه.اما بیشتر درحال کنترل خودش بود تا نپره و اونو بقل کنه.

صدای باز شدن در رو شنید.داغی دوباره به کله بدنش سرایت کرد.توی چشم های لیام میتونستید التماس رو ببینید.التماس این که بتونه غریبشو ببینه.

_میتونم کمکی کنم آقا؟

با صدای نا آشنا و سرد به خودش اومد.وقتی چهره مرد روبه روش رو دید موجی از نا امیدی و دلسردی بهش حمله ور شد.

_ب..بله.ببخشید .شما کسی به اسم "زین" رو میشناسید.من فک کنم اینجا زندگی میکنن

صورت مرد با شنیدن اسم زین رنگ وحشت و عصبانیت گرفت.انگاری که به شنیدن اون اسم حساسیت داشت.

_چیکارش داری؟

_راستش...من یکی از دوستاشم و چند وقتی عه که خبری ازش ندارم و ... فک کردم شاید اینجا باشه.

مرد کمی تعلل کرد.کمی به زمین خیره موند.لیام تصمیم گرفت تا سکوت کنه و چیزی رو خراب نکنه.

_بیا تو

مرد با  صدای آروم گفت.میتونستید غم رو کمی در صداش پیدا کنید

لیام شوکه شد.یعنی اون زین ، غریبه ی عزیزش رو پیدا کرده؟شایدم این یه نقشه ی گروگان گیریه..‌شایدم یه دوربین مخفی باشه

_خفه شو لیام

زیر لب با خودش زمزمه کرد همنطور که آروم آروم وارد خونه میشد.

_چیزی گفتی ؟

_ن...نه

مرد نگاه عه عجیبی روی لیام انداخت و دوباره به راهش ادامه داد اما لیام همچنان به خودش فوش میداد."خیلی ضایع عی پین "

خونه ی بزرگی بود. سرامیک های بزرگ و براقی داشت.پله ی پهن اما کوتاهی رو به روی در ورودی وجود داشت.مرد لیام رو به سمته مبل های راحتی هدایت کرد و ازش درخواست کرد تا بشینه.‌‌

_ببخشید آقا...

_رایان

_بله..ببخشید رایان ، زین اینجاست؟

رایان مرد عه قد بلندی بود اما بر خلاف زین اون بود بود.از نظر لیام رایان هم چهره ی قشنگی داشت اما غیر قابل مقایسه با چهره ی زین بود.رایان با آه خسته ای جلوی لیام نشست

_ببین...

_لیام هستم.لیام پین

_باشه هرچی...ببین لیام،زین اینجاست

آدرنالین توی بدن لیام دوباره جون گرفت

_اما...ببین میدونم یکی دو هفته ای غیب شده بود...اما اون اینجاست ولی...

صورت رایان دوباره افتاد و دستشو روی چشمش گذاشت.لیام وحشت و استرس رو توی رگ هاش احساس کرد...

DEAR STRANGER[ ZIAM-AU ]Where stories live. Discover now