[17]

1K 165 15
                                    

با صدای در از افکار پر تلاطم خودش بیرون اومد.اوکی هرجا فکر میکنی باشه ولی توی دستشویی جلوی آینه...

_هی زینی همه چی خوبه؟؟

زین جواب نداد و دستگیره رو کشید و در رو باز کرد.رایان دسته زین رو گرفت و اون رو بقل کرد.

_تو که نمیخای لیامو تنها بزاری ؟؟؟نه؟

رایان دستاشو دوره شونه ی زین گذاشت و زین نگاهشو به زمین داد . حسی بهش منتقل شد که خودشم نمیتونست اسمی روش بزاره‌ ولی حسی توش داشت که بهش دستور میداد...دستوری میداد که باید یه چیزی رو تموم کنه . ولی ازون چیز مطمعن نیست

_زین؟؟

سرشو بالا اورد و توی چشم های رایان نگاه کرد. اون بهش لبخند زد ولی زین هنوزم نمیدونست چه حسی داره...زین فقط...هیچ چیزی نشون نداد.رایان زینو دوباره بقل کرد و زیر گوشش چیزی رو زمزمه کرد.

_همه چی درست میشه...چیزای زیادی برای دیدن هست.

زین ناخودآگاه لبخندی محو زد و دوباره توی چشمای رایان نگاه کرد.

_ساعت نزدیکای ۱ عه دیگه بهتره که بری بخوابی

بدونه هیچ حرف زدنی به سمته اتاق رفت.لیام روی مبله کناره تخت نشسته بود و پاهاشو روی صندلی چرخ دار تکون میداد و به نقاشی عه توی دستش خیره بود

با وارد شدنه زین لیام هواسشو بهش داد ولی همزمان با خندش خمیازه ای به سمتش هجوم اورد و دهنش مثله جاروبرقی باز موند.زین ریز خندید و دوباره روی تخت نشست و پاهاشو آویزون کرد

_توی اتاقت میخابی ؟؟؟

_این مبله تخته خواب شو عه؟

زین سرشو تکون داد . اون خیلی غیر مستقیم داشت از لیام خواهش میکرد تا پیشش بخوابه و مثله اینکه شانس باهاش یار بوده

_خب قطعا خوابیدن روی این هم سودمنده...مشکلی نداره اینجا بخوابم؟

_هی نه...نه نه چرا اصلا؟؟راحت بخواب

احساس کرد خیلی ضایع بازی در اورده ولی ارزش داشت

---------------------------

صدای حرف زدن و بشقاب ها بزور از خواب بلندش کردن ولی صدای بیب بیب کردنه مانیتور بیشتر قابله توجهش بود.
بی حوصله ضربان سنجو از توی دستش بیرون کشید و پایین تخت پرتش کرد

امروز یه حسی داشت...حسه،خوب...حسی که ناب بود و احساس لذت براش داشت. احساس بیمار بودن نداشت.
حسه ۴ سال پیش رو داشت...زمانی که ۱۷ سالش بود و هر روز تا مدرسه قدم میزد و آهنگ گوش میداد.

پتو رو سریع کنار زد و بی توجه به درد استخوناش به آرومی از روی تخت بیرون اومد. خودشو از حالته قوز در اورد و صاف با چشمای کاملا باز و نفس های عمیق از پله ها پایین میرفت.

بوی آشنایی به مشامش خورد. دقیقا بوی همون شکلاته داغ
این بیشتر وادارش کرد تا به سمته آشپز خونه بره

لیام و رایان هردو درحاله آماده کردنه صبحانه بودن و نثله اینکه خیلی گل کاشته بودن. زین با دیدنه لیام که داره شکلات داغ رو توی لیوان میریزه با زبون پشته دندونش خندید (عاح از تصور عاجزم...*-*)

زین خیلی وقت بود دیگه مثله قبل اشتها نداشت ولی این بار بعد از حدوده یکماه اولین باره که انقد مشتاقه خوردنه صبحونس . بوی شکلات بیشتر بهش لذت داد و یه "ممم"
از روی لذت کشید.

لیام سریع به زین نگاه کرد و خندید...لبخندش جوره خاصی به دله زین نشست.

_هی صب بخیر ... چطوری از پل پایین اومدی ؟ ینی...

_نه، من...خیلی هم حالم خوبه...میدونی ، امروز برنامه دارم که بریم مرکز خرید

رایان با چشم های خیلی گرد و پیشونیه چین خورده ماهیتابه رو روی گاز گذاشت و به سمته زین برگشت

_آفتاب از کدوم طرف درومده ؟؟؟

_دقیقا از همون سمتی که میرن شهره خوراکی ها

زین گفت و صندلی و از میز عقب کشید و روش نشست. لیام ریز دستشو نیشگون گرفت تا بدونه که خواب نیست. وقتی دوباره چشاشو باز کرد نفسش از هیجان برید.

_خب ، صبونه خوردیم بریم ؟؟

_وایسا وایسا...زینی من دارم درست میشنوم...تو میخای از خونه بری بیرون!!! یا این فقط یه دوربین مخفی برای تلویزیونه؟؟؟

زین از جاش بلند شد و مثله رایان دستشو روی شونش گذاشت

_امروز میریم بیرون و تا وقتی که خسته شیم بر میگردیم. به دکتره عم زنگ بزن امروز نمیاد

_ولی...امروز که سرم...

_نه ، من...فقط امروز دارم حس میکنم که حالم خوبه

رایان تیکه تیکه خندید...جوری که خندش تبدیل به بلند ترین خنده ای شد که زین تا حالا شنیده بود. اون زینو بقل کرد و فشارش داد جوری که فقط دردش نگیره

_تو...خدای من تو همیشه حالت خوبه...هیچ چیزی وجود نداره

لیام از درون درحاله پارتی گرفتنه سختی بود....اون غوقا بود...بزرگ ترین خوشحالی چند ساله اخیرش

حاضر بود ده ها بار این صحنرو ببینه...فقط...ببینه

-----------------------

های های های
شاید یکم کوتاه بود ولی من این قسمتو خیلی دوس داشتم...همین

ولی واقعا یه کاری نکنید محبور شم شرطی کنم
این همه هر روز تند تند براتون عاپ میکنم
شمام فقط باید رو یه ستاره بزنید دیه
مشکلی عه؟؟

DEAR STRANGER[ ZIAM-AU ]Where stories live. Discover now