[16]

1.1K 171 18
                                    

وای خداااااا خیتقحیوبتبتبتبخفتبحیتیحی
Back to you خیلی یوزتیتیتیخییتیت
یایتتططتتتیتیخیتیتیحیمنیینینج
من خیلی بهت افتخار میکنم تومو*-*
این قسمتو با این عاهنگ بگوشید
-----------------

مغزه لیام داشت بهش دستور میداد یا یه کاری بکنه...اما لیام هنوز مطمعن نیست که میخاد اونو انجام بده یا نه...اما شاید دیگه وقت نکنه ،نه نه لیام خفه شو
احساس کرد دیگه هیچی نمیشنوه...هیچی،بایدی وجود داشت که همین لحظه باید انجام میشد

لیام صتف جلوی زین روی تخت نشست. دستشو گرفت و اونو روی پاش گذاشت. زین به لیام خیره شد. لیام تعللی نکرد و سریع به سمته لبای زین رفت اونارو برای ۵ ثانیه بوسید . سریع به صورته زین نگاه کرد

اون با گونه هایی نیمه سرخ مات و مبهوت عه لیام بود.رایان سوت میکشید و دور اتاق میدویید. هیچکس نمی تونه بیشور تر از رایان باشه . یه بیشور عه خوب

لیام به زین لبخند زد و بعد سرشو پایین انداخت. زین چشماشو گرد کرد و تیکه تیکه خندید. خندید و خندید و بعد از اون یه "هو" عه بلند کشید . لیام متعجب سرشو بالا اورد و با ذوق به زین نگاه کرد.

_بوسششش کرددددد آره تو بوسش کردییییی بالاخره هورااااااااا

لیام نمی تونست از زین چشم برداره...اون واقعا خوشحال میخندید . خودشو روی بالش پرت کرد و به سقف نگاه کرد.

اولین بوسش...شیرین تری چیزی که میتونست تا حالا تجربش کرده بود...گرم و خوش طعم

_تو...تو دوسش داشتی ؟؟

زین چشماشو بسته بود و لبخند زده بود و درحاله فکر کردن به بوسش بود همنطور صدای لیام رو نشنید

لیام دستشو به سمته دسته زین برد. انگشته اشارشو که ضربان سنج داشت رو گرفت و بوسید. زین دوباره سرشو بالا اورد و با لبخنده تعجبی به لیام نگاه کرد.

_لعنتی...لیام...

زین متعجب به لیام نگاه میکرد و ضربانه قلبش تند شده بود.صدای ضربانه ندش توی کله اتاق میپیچید .

_حالت خوبه؟؟

زین به پتوی سفید رنگش نگاه کرد و آرم نگاهشو بالا اورد . تند تند نفس میکشید . چشماشو روی چشمای لیام قفل کرد.این اولین بار تو کل عه عمرش بوده که همچین حسی رو داره...زین خالصانه حسش کرد

زین دسته لیامو به طرفه خودش کشید و لیام سرشو جلو اورد...زین میخاست تا وقتی که زندس این رو حس کنه و میدونه که هیچوقت ازش خسته نمیشه. دستشو پشته سره لیام گذاشت و به سمته خودش کشید و سریع اون هارو بوسید. اونا هیچ حرکتی نمی کردن...فقط بوسیدن و بوسیدن.

DEAR STRANGER[ ZIAM-AU ]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt