[8]

1.2K 198 9
                                    

صدای شکمش اون رو از افکارش راجب زیباییش که توی سلفیش دیده بوددر اورد.به سمت کیسه ی خردیش رفت و متوجه شد برای کالباسش نون نخریده

_به درک خالی میخورم

بدون هیچ تعللی همراه با سس شروع به خوردن کرد.با اینکه چیزه خیلی زیاد و جالبی نبود ولی بهش چسبید.حوصله ی جمع کردن نداشت و خودشو روی تخت ولو کرد.منتظر یه نوتیفیکیشن از اینستاش بود تا ببینه غریبه جانش جوابه تکستشو داده اما اون حتی ندیده بودش.سریع پستای اینستاشو پاک میکنه و سلفی رو که از خودش گرفته بود رو جای اونا با کپشن #selfietime پست میکنه.این رسما یه شروع برای وارد شدن با دسته ی زین و امثالش بود.

_اوه لعنتی این گل عه پروفایلمو :/

دنبال یک عکس خوب برای پروفایلش میگرده اما خب اون قبل از این سلفی ... خیلی مثبت بود.مجبور میشه از خودش سلفی بگیره تا بزاره برای پروفایلش.اون درحال حاضر روی تختش بود و قطعا مکانه جالبی برای سلفی نمیشد.

_کمی چاشنی عه جذبیت هم اضافه کنیم به این پینو ی بدبخت

سوییتشرتشو از تنش در اورد و لای ملافه ی سفیدش رفت تا مثلا جذاب به نظر برسه...شاید کمی موفق شد

---------------------------


با دو کیسه ی تقریبا بزرگ توی پیاده رو راه میرفت و تقریبا راه کمی تا خونه مونده بود.نمی تونست صبر کنه تا لبایاشو بپوشه و پست های اینستاشو با اونا پر کنه

بعد از تقریبا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه عکاسی از خودش دوباره وارد پیج عه زین شد. اون از اینکه هنوز ازش خبری نشده بود عصبانی و کلافه بود.

دوباره یتای اینستاشو چک کرد.متوجه یک لوکیشن بالای یکی از پستاش بود.تقریبا پستش ماله دو هفته پیش بوده. تاریخه نزدیکی به غیب شدنش.

لوکیشن تقریبا شمال لندن ، مکان سکونت انسان های پولدار عه این شهر رو نشون میداد.

_اگه اونجا خونش باشه چی ؟وای خدای من

حس هجوم لبخند و استرس کله بدنشو فرا گرفته بود.اون میخاست خونه ی سفید رنگی رو توی اون خیابون پیدا کنه.

اما اگه اونجا نباشه چی.تمامه آرزوی اون این بود که بتونه فقط یبار دیگه ببینتش و بهش سلام کنه.حداقل بدونه اون زندس و یا غیب نشده.

_باید با خودم روراست باشم...من رو یکی کراش دارم

اما بنظر خودش این یه چیزی بیشتر از کراشه.اون [دوستش داره] اما هنوز کامل کنارش قرار نگرفته با بدونه وقتی کنارش میاد یا رده عطرشو حس میکنه بدنش داغ میکنه یا نه.قلبش تند تند میتپه یا نه.حسه لبخند و خجالت داره یا نه.لیام هیچوقت نتونسته بود خالصانه این رو تجربه کنه.شاید از نظر دخترای دیگه جذاب باشه اما اون هیچوقت پاک و صادقانه نبوده.لیام نمیخاست این حس تقریبا دوطرفه رو از بین ببره...اون کاملا میخواست تا به این [عشق عه پاک و ساده] برسه.و هیچ راهی برای از دست دادنش نبود.حالا که فرصتی گیر اورده برای چی از دستش بده.اون میتونه و بهش میرسه

لیام به یک ماشین نیاز داشت تا بتونه اونجا بره ولی اون ماشین نداشت...

_گندش بزنن اه اه اههههه

حرسشو روی بالشا خالی میکرد.تنها راهی که براش میموند قرض گرفتنه ماشینه...اما از کی.تنها دوست تقریبا نزدیکش مایک بود و امیدوار بود که جواب تماس هاشو بده

--------------------------

_بازم ممنونم مایک...دارم میام غریبه جونم

وقتی سعی کرد ماشینو روشن کنه یادش افتاد یک ساله رانندگی نکرده.

_خب...من میتونم مگه نه.من فقط ماشینو سالم تحویل میدم،نه؟

کمی استرس گرفت اما سعی کرد با فکر کردن به "زین"از اون خلاص بشه.دنده رو عقب کشید و شروع به رانندگی کرد.تقریبا ترافیک بود اما هیچ چیز جلوی اون نبود.

------------------
خیلی ببخشید این چن روز عاپ نکردم نمی تونستم راستش...ووت ها باز یکم بهتر شده . میخام ازتون قسمت بعدی رو از دست ندید.
و به عنوان عاخرین خواستم میخام که برین به اون یکی داستانم ووت بدید...واقعا نیاز دارم به ووت هاتون

DEAR STRANGER[ ZIAM-AU ]Onde histórias criam vida. Descubra agora