[43]

953 119 31
                                    

همه روزی میرن ، ولی بستگی داره چجوری برن ، بعضیا با روح و جسمشون برای همیشه از کنارت میرن ، بعضی‌ها فقط جسمشون میره ... روحش همیشه کنارته
بعضیا رفتن رو انتخاب میکنن...و رفتن بعضیا رو
این رفتن انقدر‌ بی انصافه که نمیدونه باید کی رو انتخاب کنه

لیام آرزو میکرد کاش رایان هیچوقت از خونه بیرون نمی رفت ، سوار ماشین نمیشد ... وارد بار نمی شد ... با دوست دخترش حرف نمیزد و اون کامیون هیچوقت به اون نمی زد

شاید رایان اگه الان توی این دنیا بود با خودش میگفت "پسر میموندی خونه حالت بهتر بود تا اینکه بری بار تا از مشغله ی ذهنی در بیای " ولی متاسفانه بیشتر آدما به اشتباهشون توی دیر‌ترین زمان ممکن پی میبرن

لیام یک نفر رو از بین خانواده ی سه نفریش از دست داد

لیام بالا سر دایا ، دوست دختر‌ رایان رفت ، رایان بعد از بیرون زدن از خونه به همراهش به بار رفت و هردوی اونها دچار تصادف شدن ولی این فقط دایا بود که نفس میکشید

توی دلش برای اون افسوس خورد ، رایان قرار بود حلقه ی طلای سفید با نگین های ریزش رو داخل سومین انگشت اون دختر بکنه

ولی همه چیر به فعل ماضی برگشته ، بود...بود بود..

درد رو  هنوز توی سینش احساس میکرد ، این درد بعد از شنیدن حقیقت تلخی رخ داده بود جاش رو به درد و سوزش داد...همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق افتاده...جوری که لیام هنوز هیچ اشکی برای ریختن نداره ، اون هنوز باور نکرده که جسم رایان زیر ملافه ای سفید خوابیده باشه

ساعت شیش صبح بود ، زین توی خونه تنها بود و لیام سخت ترین ساعات عمرش رو سپری میکرد .
حالا اون باید دشوار ترین اعتراف دنیا رو بکنه

خوشحال بود هنوز وقت داره تا به زین اعتراف کنه ، حداقل تا بیدار شدنش ، ولی نمیدوته باید بره خونه یا نه

لیام توی بیمارستان موند تا دایا بهوش بیاد ، حدود ساعت هشت و نیم اون چشم هاشو باز کرد...لیام ارزش دلشش رو نادیده گرفت و بعد یک ربع چکاپ دکتر وارد اتاقش شد

اون دختر خوبی بود ، شاید اگه کس دیگه بود بیمارستان رو با جیغ و داد پر میکرد ولی اون فقط به سقف زل و زد اروم برای خودش اشک ریخت ، انگار که از قبل قانع شده باشه

لیام با دیدن گریه کردن اون دختر موجی از حس باور به سمتش هجوم اورد و بی اختیار شروع به گریه کردن کرد
روی زمین بیمارستان نشست و توی گودالی که برای خودش درست کرده بود گریه میکرد

انگار تازه متوجه شده اون رفته

تلفنش زنگ زد . میدونست که اون هیچکس دیگه ای جز زین نمیتونه باشه ... سعی کرد جلوی گریه کردنشو بگیره تا بتونه به زین جوا بده

DEAR STRANGER[ ZIAM-AU ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant