[41]

945 115 14
                                    

_پناه بر خدا !

رایان دستشو جلوی چشماش گرفت و سعی کرد در رو ببنده ولی بخاطر ندیدن بجای این که دستشو به دستگیره تکیه بده به هوا تکیه میده و داخل اتاق میوفته

اون ها درحال سکس بودن بدون اینکه در رو ببندن !

صدای جیغ اون دو نفر اتاق و پر کرد و رایان با سرعت باد از اتاق فاصله گرفت

لیام و زین به هم نگاه کردن ، زین از خجالت قرمز شد و سرش رو پایین انداخت . لیام پتو رو روی زین کشید و سرش رو بوسید

_تو اینو دوست داشتی ؟؟

_بیشتر از هر چیز دیگه ای لیام



روز ها میگذشت ، اون ها هر لحظه بیشتر عاشق میشدن
هر لحظه بیشتر به معنای زندگی پی میبردن

زین نوشتن کتابشو دوباره شروع کرده بود ، اون رو به حالت داستانی در اورد و هدف چاپ کردنشو داشت
اون فقط یه هدف داشت برای چاپ کردن کتابش...اشتراک گذاشتن زندگیش با کسایی که ممکنه دچار همچین اتفاقاتی شده باشن
انتقال حس تنها نبودن به اونها و بودن مثل کوه پشت کسایی که این جور چیز هارو تجربه کرده بودن

لیام توی آتلیه عکاسی میکرد ، بعضی عکس هاشو توی اینستاگرام به اشتراک میذاشت . از شرکت های تبلیغاتی پیشنهاد عکاسی و تبلیغ گرفته بود و روز به روز درحال کسب موفقیت بود

رایان حلقه ی ازدواجی رو از مدتها پیش گرفته بود ، هر روز با خودش حرف‌میزد و جلوی آینه تمرین میکرد . اینکه فقط چطوری درخواست ازدواج بکنه

زین مشغول ادامه ی شیمی درمانی بود . اونا عوارض داشتن ولی زین براش مهم نبود ، اون فقط میخواست یک زندگی سالم و بی دردسر با لیام داشته باشه ، اون نمی خواد انگیزه ای که بهش الهام شده بود از بین بره و اون خوشحال بود که لیام و رایان رو توی زندگیش داشت

اما همونطور که همه چیز های بد درحال تغییر بود ، چیزی هم در لیام در حال تغییر بود ... این تغییر خوب بود . تغییری‌که هیجان زدش‌میکرد ، تغییری که بهش استرس وارد میکرد
تغییری که دوست داشت‌ولی ازش میترسید

اون عشقش به حد بالا تر از معمول رسیده بود ، اون عاشق تر شده بود...اون میخواست تمام عمرش رو تا لحظه ی آخر با زین ادامه بده ، اون میخواست روحشو باهاش پیوند بزنه

ولی هنوز مطمئن نیست...اون فقط بیست سالشه !!

سرش رو بالا گرفت و دوباره به سقف سفید زل زد ، اونسقف تمام احساسات و راز های لیام رو میدونه همشون رو از دهن لیام شنیده

DEAR STRANGER[ ZIAM-AU ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora