[12]

1.1K 184 16
                                    

_رایان...زین چیشده؟

رایان سرجاش وایساد . به زمین نگاه کرد و بعد به قرصی که توی دستش بود .

_بهت میگم

سریع در اتاقو باز کرد و رفت داخل.لیام ترجیح داد بیرون بمونه . به ستونه کنارش تکیه داد و به زمین خیره شد . غریبه ی آشناش...زین ازش خواسته که پیشش بمونه‌
ازش خواست که نره لیام چطوری میتونه زل بزنه توی چشمش و بگه نه . اما خونشو باید چیکار میکرد...کارش چی میشد...هر سه ی اونا مثلثه مهمی رو توی زندگیش تشکیل میدادن. لیام برای هر ضلع عه این مثلث تلاش کرده بود و نمی تونست اونا رو از دست بده...اما زندگی بهش فهمونده برای بدست اوردن چیزی که میخای باید یکی دیگرو از دست بدی

_لیام

با صدای رایان نگاهشو از زمین سرامیکی و براق عه خونه گرفت. رایان در حالی که داشت در رو آهسته میبست لیام و هم صدا کرد.

_بیا بهت بگم

رایان از لیام خواهش کرد تا روی صندلی بشینه

_قهوه یا چایی

_آب...اگه اشکالی نداشته باشه

رایان با یک لیوان آب و قهوه برگشت.لیام همیشه بوی قهوه رو دوست داشت و ازش‌لذت میبرد اما الان هیچ چیزی براش لذت بخش نیست.رایان یه نفس عمیق کشید و خواست شروع کنه

_من با زین از یه چیزی حدود ۱۲ سالگی باهم دوستیم. من زین رو بیشتر از خودم میشناسم

به پوزخند زد و ادامه داد

_اون بچه ی شری نبود . یجورایی..مثه پسرای دیگه نبود.از فوتبال خوشش نمی اومد ولی بجاش نقاشی میکرد...اینجوریا بود دیگه...البته که توعم نقاشیاشو دیدی؟نه

لیام یاده دوروغی که به رایان گفته بود افتاد...اون گفتش که دوسته زین عه.. حالا باید جمش میکرد...شایدم نه

_بهت راجب ناپدری و اینا گفته بود تا حالا؟

_ن...نه راستش...مدته کمی عه که ما باهم دوستیم

لیام دستشو چنگ انداخت اون بازم دروغ گفت

_ببین اون پدرشو وقتی ۱۵ سالش بود از دست داد. همه میگن اوردوز کرده بوده ولی زین خودش دیده بود که پدرشو با چاقو کشتن...اون دید که ناپدریش...پدرشو کشت و هیچ وقت به هیچکس نگفت.اما ناعادلانه ترین چیز عه زندگیش این بود که مادرش با قاتل همرسه سابقش ازدواج کرد...در حالی که روحشم خبر نداشت.حدود عه یک ماهی میشه که زین مادرشو از دست داد و از دسته "کروز" فرار کرد...پیتر کروز...براش جالب بود که اون هیچوقت نیومد دنبالش

لیام احساس کرد الکتریسیته کله بدنشو فرا گرفته...تمامه حرف هایی که از رایان شنیده بود رو دقیقا توی خوابش از زبون خوده زین شنیده بود...دقیقا

DEAR STRANGER[ ZIAM-AU ]Onde histórias criam vida. Descubra agora