[10]

1.1K 194 49
                                    

_ببین اون اینجاست...ولی...ولی...

رایان نتونست بغضشو کنترل کنه و دستشو روی صورتش گذاشت و نشست.آروم آروم اشک میریخت.لیام باز هم سوزشو رو از سینش احساس کرد اما ایندفعه از ترس.ترس عه اینکه غریبه ی عزیزش...زینش...چیشده

رایان فین فین کرد و بلند شد.

_ببخشید لیام...ببین اون...

لیام گوش هاشو آماده کرده بود تا بتونه یه چیز عه بد بشنوه.چیزی که دلشو بخاد بلرزونه و باعث بشه گریه کنه.

_رایان خواهش میکنم بگو چیشده

رایان سرشو بالا اورد و دسته لیام رو گرفت و اونو به طبقه ی بالا برد.لیام نفس های عمیق میکشید

اون ها روبه روی یه در سفید رسیدن. رایان دست عه لیام رو ول کرد و توی چشماش نگاه کرد.خواست چیزی رو بگه.نفسی عمیق کشید تا بتونه راحت تر این رو به لیام بگه

_لیام؛زین اونتوعه،تنها چیزی که من ازت میخام...اینه که ...فقط...فقط باهاش حرف بزن...خوشحالش کن...بهش امید بده...تو اولین کسی هستی که به دیدنش میای.راستش اون تا حالا راجبه تو باهام صحبت نکرده بود ... ولی میدونم که تو میتونی کمکش کنی...برو...فقط...برو تو

لیام آب دهنشو قورت داد و دوباره ی نفس عه عمیق کشید.ته دلش درحال گیلیویلی رفتن بود.هیچ کلمه ای برای توصیف حالش نداشت.هیچی...

دستشو رو دستگیره گذاشت و دوباره یه نفس صدا دار کشید.ناخودآگاه قلبش شروع به تپش کرد.بدون هیچ پروایی در رو باز کرد.(#reklessbrhaviors )

خاب خاب این قسمتم تموم شد^^




شوخی کرد بابا اینقدرم خبیث نیستم







در رو باز کرد. سرد شدن عه خون توی رگ هاشو حس کرد.اون زین رو دید...اما جوری دید که هیچوقت تو عمرش بهش فکر نکرده بود.فقط به یه ماشین زمان نیاز داشت تا در رو باز نمیکرد،اینجا نمی اومد ، اینستا رو باز نمی کرد،هیچوقت اون آدم رو نمیدید.اما لیام در همین لحظه وارد دوره ای از زندکی کسه دیگه که به ماله خودش گره خورده بود شده بود.لیام با باز کردن اون در به شوالیه ای تبدیل شد که باید سیاهی های کنار شاهزادش رو از بین میبرد و شاهزادش رو به روشن ترین مکان میبرد.

غم بزرگی بهش هجوم اورد.غمی که دلش رو درد اورده بود.غمی باعث شد شونه هاش احساس سنگینی بکنه

زین رو دید.آره اون زین رو دید که روی تختی خوابیده.اما اون تنها نیست.هزاران دستگاه و سیم مهمون تنهایی عه اون بودن.مانیتور عه کوچکی که با بالا و پایین رفتن خط هاش آهنگ عه اتاق رو شامل میشد.آهنگی که زنده بودن کسی رو نشون میداد.رنگش پریده بود.مثله گل های یاسی رنگی در حال پژمرده شدن بود.گلی که هنوز زیباییشو به طرز عجیبی نگه داشته بود.

چشمهاشو باز کرد. متوجه ورود کسی شده بود. میدونست که چی کسی ممکنه باشه.پس سرشو برای دیدن فرد بر نگردوند.

لیام یه قدم عه لرزون به جلو برداشت و با تمام عه خودش وارد دورا ی زمانی شد که باید درستش میکرد‌.

_رایان...میشه خواهش کنم بهم یه آب بدی؟

برای بار هزارم دل لیام لرزید.میخاست تا بپره بقلش و از خوشحالیش گریه کنه اما اون...اون فقط میتونه گریه کنه.مثله پسر بچه ای بود که عروسک عه مورد علاقشو ازش گرفتن و حالا تیکه پاره ی عروسکشو میبینه.

صداش...خش داشت.خش غمگینی که توش خواهشی با ناراحتی مخلوط شده.

_رایان؟

سرشو به سختی و آرومی برمیگردونه تا رایانو ببینه...اما وقتی لیام رو میبینه چشمای خستش گرد میشن.چشمای لیام توی چشمای زین قفل میشن.لیام ترسید.ترسید ازینکه نگاهش کنه.اون داشت ذوب میشد...زیر نگاهای زین

_ت...تو...تو اینجایی؟

مظلومیت عه چشمای زین لیام و وادار کرد تا حرف بزنه.

_سلام...راستش...من

_شناختمت

لیام سری کا پایین انداخته بود رو بالا اورد.حالا مظلومیت هر دوی اونها باهم قاطی شده بود.لیام دیگه نتونست تحمل کنه.حالا که اینجاس...در واقعیت..بدون هیچ خواب و مجازی...اون رو دید...حتی دیگه حاضر نیست ثانیه ای از اون رو از دست بده.

دستشو توی جیبش کرد و نقاشی عه زین از خودش و لیام کشیده بود رو بیرون اورد و به طرف زین رفت.

_من...من فقط دلم برات تنگ شد...

زین به آرومی دستشو بالا اورد و نقاشی رو از دست لیام گرفت.لبخندی با بغض روی لب های زیباش شکل گرفت.لیام حس موفقیت بهش دست داد چرا که تونست لبخندشو بببنه.

_تو پیداش کردی...ممنونم.

لیام بهترین لبخنری که میتونست رو به زین تحویل داد.خوشحال بود که تونست چیزی که اون میخاست رو بهش بده.

_میدونی...راستش من خیلی دنبالت گشتم...خیلی...هرجور که تونستم دنبالت گشتم...همه جور.من..من فقط دلم تنگ نشده بود...من عاشقت شده بود

لیام سرشو پایین گرفت و سعی کرد گریه نکنه.زین سرشو بالا گرفته بود و جوره خاصی به لیام نگاه میکرد.

_عاشقم شدی ؟

_______________________

هاهاها...وای خودم دلم لرزید
قسمته ده عه شگفت انگیز^^
رسی از همتون...ووت ها خیلی خوب شده
از تبریکای تولدتونم ممنونم خیلی

DEAR STRANGER[ ZIAM-AU ]Where stories live. Discover now