قهوه رو توی فنجون ریخت و توی سینی گذاشت وبا هری و لویی وارد پذیرایی شد
_اینم یه قهوه دبش..
لوتی رو کرد به هری و گفت _نمیخوای شنلو دربیاری ؟ ..گرمت نیس ؟
هری لبخندی زد و متقابلا جواب داد
_نه ..من خوبم لوتی !
کنارهم نشستن .. که لویی زبون باز کرد
_صبر کن ببینم ..نایل چرا خوندن ذهنت توسط هری واست عادی بود ؟
نایل که داشت قهوه ی داغشو میخورد .. پرید تو گلوش و سرفه کرد ..هری دو تا اروم زد پشتش ..یکم که ارومتر شد دستپاچه جوابشو داد .
_چی؟... اممم..نمیدونم..واقعا ..اوه...من واقعا نمیدونم چرا واسم عادی بود..حالا که فکر میکنم ..میبینم واقعا جای سوال داره !.. تو چجوری ذهن منو خوندی ؟
_من..من براش اموزش دیدم
سعی کردن نقش بازی کنن .. و تا حدودی سربلند ازش بیرون اومدن ...
لویی با شک به هریو نایل نگاه کرد که ت چند دقیقه پیش به خون هم تشنه بودن ..اون مکالمشونو وقتی هری ذهنشو خوند شنید..هیچ اتفاق خاصی بینشون نیوفتاده بود ...
بلاخره تصمیم گرفتن که یکم استراحت کنن
_اتاقت به همون اندازه یه سال پیش تمیز و مرتبه لویی !
_اوه ..بابتش ممنون نایلر
نایل چشمک زد و وارد اتاق مهمون شد و لوتی هم به اتاق کنار لویی رفت ..
_قراره پیشم بخوابی !
لویی با شیطنت گفت و در اتاقو باز کرد ..هری سوت زد و اتاقو از نظر گذروند
_اینجا واسه یه خونه ویلایی خیلی قشنگه !
_نقششو خودم کشیدم!
_چی ؟؟؟؟؟؟؟
هری با شگفتی گفت
_خب قبل از اینکه بیام پیش تو معمار بودم...اوه خدایا ..مطمئنم تا الان شغلمو از دست دادم..
_تو..تو..داخل یه شرکت کار میکردی ؟
_اوه..اممم..اره
لویی گفت و روی تخت نشست
_من متاسفم...
"فقط مجبور بودم ... "
جمله ی دومو توی دلش گفت و کنار لویی روی تخت نشست
_هی حالت خوبه ؟
_اره..فقط بیا بخوابیم..خستم !
هری شنلشو در اورد و روی کاناپه نزدیک تخت انداخت ... لویی خمیازه ساختگی کشید ... رفتو لامپو خاموش کرد و اباژور رو روشن ..کنار هری دراز کشید و لباشو بوسید
YOU ARE READING
vampire of UK (L.S)
Vampireکی میدونه ؟؟؟ ... فاصله بی تفاوت بودن تا وابستگی و دوست داشتن فقط یه خط باریکه ... اونا وابسته شدن ... همدیگرو دوست داشتن ... انسان و خون اشام ..... قانون مرگ رو نادیده گرفتن ... بهش اهمیتی ندادن ... اهمیتی ندادن به چیزی که بین عشقشون فاصله میند...