41

466 68 37
                                    

قهوه رو توی فنجون ریخت و توی سینی گذاشت وبا هری و لویی وارد پذیرایی شد 

_اینم یه قهوه دبش..

لوتی رو کرد به هری و گفت _نمیخوای شنلو دربیاری ؟ ..گرمت نیس ؟

هری لبخندی زد و متقابلا جواب داد 

_نه ..من خوبم لوتی !

کنارهم نشستن .. که لویی زبون باز کرد 

_صبر کن ببینم ..نایل چرا خوندن ذهنت توسط هری واست عادی بود ؟

نایل که داشت قهوه ی داغشو میخورد .. پرید تو گلوش و سرفه کرد ..هری دو تا اروم زد پشتش ..یکم که ارومتر شد دستپاچه جوابشو داد . 

_چی؟... اممم..نمیدونم..واقعا ..اوه...من واقعا نمیدونم چرا واسم عادی بود..حالا که فکر میکنم ..میبینم واقعا جای سوال داره !.. تو چجوری ذهن منو خوندی ؟

_من..من براش اموزش دیدم 

سعی کردن نقش بازی کنن .. و تا حدودی سربلند ازش بیرون اومدن ... 

لویی با شک به هریو نایل نگاه کرد که ت چند دقیقه پیش به خون هم تشنه بودن ..اون مکالمشونو وقتی هری ذهنشو خوند شنید..هیچ اتفاق خاصی بینشون نیوفتاده بود ... 

بلاخره تصمیم گرفتن که یکم استراحت کنن 

_اتاقت به همون اندازه یه سال پیش تمیز و مرتبه لویی !

_اوه ..بابتش ممنون نایلر 

نایل چشمک زد و وارد اتاق مهمون شد و لوتی هم به اتاق کنار لویی رفت .. 

_قراره پیشم بخوابی !

لویی با شیطنت گفت و در اتاقو باز کرد ..هری سوت زد و اتاقو از نظر گذروند 

_اینجا واسه یه خونه ویلایی خیلی قشنگه !

_نقششو خودم کشیدم!

_چی ؟؟؟؟؟؟؟

هری با شگفتی گفت 

_خب قبل از  اینکه بیام پیش تو معمار بودم...اوه خدایا ..مطمئنم تا الان شغلمو از دست دادم..

_تو..تو..داخل یه شرکت کار میکردی ؟

_اوه..اممم..اره 

لویی گفت و روی تخت نشست 

_من متاسفم... 

"فقط مجبور بودم ... "

جمله ی دومو توی دلش گفت و کنار لویی روی تخت نشست 

_هی حالت خوبه ؟

_اره..فقط بیا  بخوابیم..خستم !

هری شنلشو در اورد و روی کاناپه نزدیک تخت انداخت ... لویی خمیازه ساختگی کشید ... رفتو لامپو خاموش کرد و اباژور رو روشن ..کنار هری دراز کشید و لباشو بوسید 

vampire of UK (L.S)Where stories live. Discover now