لویی یکم ترسید ، اما به روی خودش نیورد و قدم های استوار و محکمشو پشت سر هری گذاشت
اون از هری نمیترسید ، حتی بعضی وقتا به کیوت بودنش هم میخندید .
در اتاقو باز گذاشت ، لویی پشت سرش اومد و درو بست
_با من کاری داشتی ؟
با لحنی که توش میگفت " هی تو دوبار جلوی من ضایه شدی ، پس قلدر بازی درنیار " موج میزد ، اینو گفت
_چرا اون پایین اونقدر سر وصدا راه انداختی ؟
_چون از اون غذا ها خسته شدم
_میتونستی بیای و اینجا بهم بگی
_ولی دوست نداشتم
هردوشون خیلی خونسرد جواب همو میدادن ، انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتن دعوا میکردن
هریم میخواست ادامه دعوا رو از سر بگیره اما وقتی چهره لویی رو دید ، تمام عصبانیتش فرو ریخت
_مگه غذا ها چشه ؟
_خیلیم بد مزه اس ، من واقعن دوسش ندارم
_خیلی خب ، غذات عوض میشه
_من نمیخوام فقط مال من عوض شه ، اون ادمایی که اون بیرونم هستن اینو میخوان
_امر دیگه ای باشه ؟
اخم کرد و با تمسخر از لویی پرسید . لویی حق به جانب جواب داد
_امری نیس
هری پوزخندی زد و به لویی خیره شد .
_واقعن نمیدونم چرا فکر میکنی قراره به حرفت گوش کنم؟
_چون قراره به حرفم گوش کنی
_که اینطور ....چطوره یکم بخوابی؟
لویی تا بخواد بفهمه هری داره درمورد چی حرف میزنه ، با خوردن چیزی توی ناحیه پس سری مخش ، ناله ای کردو روی زمین افتاد .
_خوب بخوابی !
هری سری واسشون تکون داد و اونا رفتن (😈)
به سمت لویی قدم برداشت و بغلش کرد .....
________
چشماشو باز کرد. و بعد از درد شدیدی از ناحیه سرش ، اولین چیزی که متوجهش شد ، اشنا نبودن اتاق بود ...
چشماشو چرخوند و نگاهی به دور و اطراف انداخت . بع خاطر تاریک بودن اتاق که نشون میداد شب شده ، چیزی نمیدید ....
با اباژوری که کنار تخت بود ، فقط میتونست حدس بزنه اتاق هریه
اتاق هری چکار میکرد؟؟سعی کرد اتفاقات چند ساعت قبلو به یاد بیاره ....
خب تو سالن دعوا شد ، هری اومد اونجا و گفت که بره پیشش ، لویی اومد تو اتاق هری و بعد.....
VOCÊ ESTÁ LENDO
vampire of UK (L.S)
Vampiroکی میدونه ؟؟؟ ... فاصله بی تفاوت بودن تا وابستگی و دوست داشتن فقط یه خط باریکه ... اونا وابسته شدن ... همدیگرو دوست داشتن ... انسان و خون اشام ..... قانون مرگ رو نادیده گرفتن ... بهش اهمیتی ندادن ... اهمیتی ندادن به چیزی که بین عشقشون فاصله میند...