16

647 103 62
                                    

لویی یکم ترسید ، اما به روی خودش نیورد و قدم های استوار و محکمشو پشت سر هری گذاشت

اون از هری نمیترسید ، حتی بعضی وقتا به کیوت بودنش هم میخندید .

در اتاقو باز گذاشت ، لویی پشت سرش اومد و درو بست

_با من کاری داشتی ؟

با لحنی که توش میگفت  " هی تو دوبار جلوی من ضایه شدی ، پس قلدر بازی درنیار " موج میزد ، اینو  گفت

_چرا اون پایین اونقدر سر وصدا راه انداختی ؟

_چون از اون غذا ها خسته شدم

_میتونستی بیای و اینجا بهم بگی

_ولی دوست نداشتم

هردوشون خیلی خونسرد جواب همو میدادن ، انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتن دعوا میکردن

هریم میخواست ادامه دعوا رو از سر بگیره اما وقتی چهره لویی رو دید ، تمام عصبانیتش فرو ریخت

_مگه غذا ها چشه ؟

_خیلیم بد مزه اس ، من واقعن دوسش ندارم

_خیلی خب ، غذات عوض میشه

_من نمیخوام فقط مال من عوض شه ، اون ادمایی که اون بیرونم هستن اینو میخوان

_امر دیگه ای باشه ؟

اخم کرد و با تمسخر از لویی پرسید . لویی حق به جانب جواب داد

_امری نیس

هری پوزخندی زد و به لویی خیره شد .

_واقعن نمیدونم چرا فکر میکنی قراره به حرفت گوش کنم؟

_چون قراره به حرفم گوش کنی

_که اینطور ....چطوره یکم بخوابی؟

لویی تا بخواد بفهمه هری داره درمورد چی حرف میزنه ، با خوردن چیزی توی ناحیه پس سری مخش ، ناله ای کردو روی زمین افتاد .

_خوب بخوابی !

هری سری واسشون تکون داد و اونا رفتن (😈)

به سمت لویی قدم برداشت و بغلش کرد .....

________

چشماشو باز کرد. و بعد از درد شدیدی از ناحیه سرش ، اولین چیزی که متوجهش شد ، اشنا نبودن اتاق بود ...

چشماشو چرخوند  و نگاهی به دور و اطراف انداخت . بع خاطر تاریک بودن اتاق که نشون میداد شب شده ، چیزی نمیدید ....

با اباژوری که کنار تخت بود ، فقط میتونست حدس بزنه اتاق هریه

اتاق هری چکار میکرد؟؟سعی کرد اتفاقات چند ساعت قبلو به یاد بیاره ....

خب تو سالن دعوا شد ، هری اومد اونجا و گفت که بره پیشش ، لویی اومد تو اتاق هری و بعد.....

vampire of UK (L.S)Onde histórias criam vida. Descubra agora