27

620 85 70
                                    

صبح بیدار شد و یکم طول کشید تا بفهمه کجاست و چرا  !

_بیدار شدی ؟! ...صبحت بخیر

لویی لبخند کوچیکی زد و کش و قوسی به بدنش داد .روی صندلی خوابیده بود با این تفاوت که روش پتو بود ... تمام بدنش گرفته بود ولی کیه که اهمیت بده ؟

_ صبح توام بخیر !

نگاهی به ظاهر هری انداخت ، شنلش مشکی خالص بود .

قبلا یکم رنگ قرمزم قاطی دوختاش بود ولی الان....

_کمکم میکنی ، مادرمو.....

لویی حرفشو قطع کرد و با لبخند بهش خیره شد .

_میام هری !

هری مادرشو بغل کرد ، و سمت لویی چرخید .

_یک چند تا وسایل از ریچارد بگیر ، بیا باهم بریم ، خودش میدونه چیا باید بهت بده !

لویی سری تکون داد و به سمت در اتاق قدم برداشت ، ریچاردو از دور دید که داره میاد .

_هی.... اینارو باید بدی به من ، من کمکش میکنم !

_تو؟

با بی خیالی شونه هاشو بالا انداخت . و سعی کرد که اون وسایلو از ریچارد بگیره

_میتونی از خودش بپرسی !

ریچارد با بهت وسایلو بهش داد و دم در اتاق سر جای همیشگیش ایستاد . لویی با وسایل وارد اتاق شد 

_خب؟...

منتظر هریو نگاه کرد تا بگه که باید کجا برن . هری لبخندی زد و سمت دری که با فاصله دو متری از پنجره قرار داشت  رقفت 

_میشه اینو باز کنی ؟ یه پلکان پیچ در پیجه که به جایی باز میشه که همه اقوام نزدیک من اونجان 

_اوه...

جلوتر رفتو درو باز کرد . گذاشت اول هری قدم هاشو داخل پلکان بزاره . 

_چراغ قوه توی دستتو روشن کن 

لویی چراغ قوه ای که توی دست راستش بود و بالاتر از بدنش گرفت و روشنش کرد تا بتونه راه هری رو هم روشن کنه البته که یکم سخت بود با توجه به اختلاف قدشون ولی خب بازم لویی تلاششو کرد . 

از پلکان که اومدن بیرون ، پاشو روی چمن های خیس اونجا گذاشت . همه جا رو مه غلیظی گرفته بود و نمیزاشت جلوشو ببینه . 

_دستتو دور بازوی من حلقه کن  ..مه غلیظه ممکنه گم بشی ! 

لویی تعجب کرد و لی این کارو انجام داد و شونه به شونه هری قدم برداشت . اونا یه جایی بیرون از این قصر بودن .. لویی بعد از دوماه داشت محیط بیرون اون قصرو هم میدید . فقط یکم...خب میدونی....مه الود بود و درواقع چیزی نمیدید که بخواد بخاطرش ذوق کنه .

vampire of UK (L.S)Onde histórias criam vida. Descubra agora