صبح با نوری که تو چشماش میخورد از خواب بیدار شد ...
_گندش بزنن ...
کورکورانه رفت تا پرده اتاقو بکشه و برگشت تا بره روی تخت اما با جای خالی هری روبه رو شد ...
_این فرفری کجا رفته ؟
چشماشو باز کرد و یه دور اتاقو از نظر گذروند ....نبود که نبود ... رفت جلو اینه که یه یاداشت دید که به اینه وصل شده بود
"بیب من میرم یه جاهایی ... یکم کار دارم باشه ؟؟؟ .. زودبرمیگردم .. شب منتظرم باش لوبر... دوست دارم "
لویی لبخندی زد و رفت تا روی تخت درازبکشه...کمتر از چند ثانیه طول کشید تا دوباره صدای خروپف خفیفش ، سکوت اتاقو بشکنه .
*******
با سر و صدای اتاق بلند شد و هریو دید که داره تو اینه به طرز ناشیانه ای موهاشو درست میکنه ... معلوم بود یه چیزیو گذاشته تو کمد و بعدم جلوش وایستاده ..لویی چشماشو چرخوند
_سلام هز ...
گفت و باعث شد هری از جاش بپره .. چون خب میدونین ؟ .. تا چند دقیقه پیش لویی خواب بود .
_سلام لو ..خوب خوابیدی ؟؟ ... انگار این دوهفته زیادی خستت کرده هوم ؟
هری گفت و رفت ، لوییرو که چهارزانو بین ملحفه ها نشسته بود و چشماشو با دستاش میمالید از پشت بغل کرد و سرشو توی گردنش فرو برد ... لویی از روی رضایت "هوم"ی گفت و چشماشو بست .
_پسره بغلی ...
هری گفت و روی پوست لویی لبخند زد ، لویی بیشتر خودشو جمع کرد تا توی بغل هری فیکس شه ... اونا کاملا برای هم ساخته شده بودن
هری از توی جیبش یه مکعب مشکی دراورد و جلوی لویی بازش کرد .
_دادم واست درستش کردن ، مواقعی که روز توی افتاب مستقیم قرار میگیری ، لازمت میشه ...
لویی به سنگ لاپیس لازولی ای که روی انگشتر کار شده بود نگاه کرد ..برامدگی هاش با ظرافت خاصی کنار هم چیده شده بودن و روی حلقه هم طرح های زیابیی وجود داشت ...
_این خیلی خوشگله ... ممنونم
_همه چیز برای تو عزیزم :)
هری با لبخند گفت و موهای لویی رو بوسید ..درواقع ابریشم هاشو . لویی برگشت طرفشو ، مو فرفری انگشترو توی انگشت وسطیش کرد .
VOCÊ ESTÁ LENDO
vampire of UK (L.S)
Vampiroکی میدونه ؟؟؟ ... فاصله بی تفاوت بودن تا وابستگی و دوست داشتن فقط یه خط باریکه ... اونا وابسته شدن ... همدیگرو دوست داشتن ... انسان و خون اشام ..... قانون مرگ رو نادیده گرفتن ... بهش اهمیتی ندادن ... اهمیتی ندادن به چیزی که بین عشقشون فاصله میند...