صبح لویی از خواب بیدار شد ، با جیمز داشتن میرفتن که چند نفر با چند تا کیف با عجلع به سمت اتاق هری میدوییدن توجهشو جلب کرد.
_جیمز ؟
_هوم؟
_هری حالش خوبه ؟؟
_نمیدونم...یکی از نگهبانا دیشب دیدتش که اومد تو قصر و رنگش پریده بود ، اما حال الانشو نمیدونم
_فکرنکنم ، اخه ببین چند نفر دارن میرن تو اتاقش ، باید،چیز مهمی شده باشه
جیمز متفکر سرشو تکون داد .
_میتونم برم پیشش ؟
جیمز اما با قیافه بهت زده بهش خیره شد و لویی انگار تازه فهمیده بود چه گندی زده ...
_امـــــــــم...فقط میخواستم بدونم چرا دارن اونهمه میرن اتاقش همین
شونه هاشو با ییچارگی بالا انداخت و لبخند ژکوندی تحویل جیمز داد .
اما دلش یه چیز دیگه میگفت ، ضربان قلبی که بع طرز عجیبی بالاتر رفته بود چیز دیگه ای میگفت...
قیافه نگرانو دستایی که محسوس میلرزیدن...
تیک عصبی که همین چند دقیقه پیش گرفته بود پاشو تکون میدادبهتره بگم..صبحونه کوفتش شد و هیچی ازش نفهمید ...
_جیمز؟
_بله؟
_میشه بری و ببینی چیشده ؟
_حالت خوبه لویی ؟
_من خوبم....برو دیگه...میری ؟
لویی عاجزانه ازش پرسید ، و جیمز ناچارن رفت تا ببینع چیشده
_____
دستو پاشو گرفته بودن تا در اثر لرزش زیاد بدنش ، به خودش اسیب نزنه ...
عرق کرده بود درحالی که بدنش ، از یک تکع یخ سرد تر بود ...
چند لحظه بعد ، اینقدر داغ میشد که پوست سفیدش به قرمزی میزد.. لیام لباسشو بزور از تنش دراورد .
تو خواب اخم کرده بود و هزیون میگفت ... سرشو به چپ و راست تکون میداد و سعی میکرد اون چیزایی که دستو پاهاشو گرفتن از خودش جدا کنه حتی تو خواب...
تمام بدنش میلرزید و زیر لب ناله میکرد ... درد میکشید ...
لیام اروم باندپیچی بازوشو باز کرد ، با دیدن عمیق بودن زخم و متورم شدن اطرافش ، مطمئن شد که یه زخم الکی نیس ، اون عفونت کرده
و حالا اون عفونت تمام بدنشو احاطه کرده ، درسته خون اشامه ولی دلیل نمیشه هیچوقت ضعیف نشه ...
_فـــــاک ، مگه مجبور بودی پسر ؟
زخمو باید شست و شو میداد بدون اینکه هریو بیهوش کنه ، ریسک داشت با این حال بدش اگه بیهوش میشد .
STAI LEGGENDO
vampire of UK (L.S)
Vampiriکی میدونه ؟؟؟ ... فاصله بی تفاوت بودن تا وابستگی و دوست داشتن فقط یه خط باریکه ... اونا وابسته شدن ... همدیگرو دوست داشتن ... انسان و خون اشام ..... قانون مرگ رو نادیده گرفتن ... بهش اهمیتی ندادن ... اهمیتی ندادن به چیزی که بین عشقشون فاصله میند...