"14"

660 91 46
                                    

چشماشو بزور ازهم باز کرد و یه دور اتاقو زیر نظر گرفت . با یاداوری تمام اتفاقات دیروز باعث شد دوباره عق بزنه .

بلند شدو سمت دستشویی قدم برداشت ، بال هاش تو این دو روز به سرعت ترمیم شده بودن پس باند ها رو باز کرد و توی سطل اشغال توی دستشویی انداخت .

(اناتومی بدن خون اشام جوریه که زخما زود ترمیم میشن )

صورتشو شست و به تصویر خودش تو اینه خیره شد .

زیر چشماش گود افتاده بودن و چشماش یه کاسه خون بود . و بدجور گرسنه بود

چیزیم گرسنگیشو برطرف نمیکرد جز ......خـــــــــون .

پس با هر زحمتی که بود ، از دستشویی اومد بیرون و انگشترشو که باسنگ لاپوس لاتزولی درست شده بود  دستش کرد .

نمیتونست پرواز کنه ، سرگیجه داشت . پس سعی کرد  راه بره تا بهتر شه و بعد پرواز کنه .

از اون ادمایی که اورده بود فقد لویی و دو_سه نفر دیگه مونده بودن . پس تصمیم گرفت بره بیرون  از قصر .

قدرت طی العرض رو دوست نداشت ، میخواست خودش به هرجایی که دلش میخواد بره .

داشت بال هاشو زیر شنلش پنهان میکرد که صدای ضعیفی از سالن غذا خوری شنید

(قدرتمند ترین حس یه خون اشام شنواییشه )

کارش که تموم شد . قدم هاشو به اون سمت کشید . واقعن حتی نای راه وفتن نداشت ولی مجبور بود بره و ببینه چه اتفاقی افتاده .

هرچی به سالن غذاخوری نزدیکتر مییشد ، صدای لویی رو واضح تر میشنید که داره دعوا میکنه

سرش گیج رفت . چشماشو بست و قدمی به عقب برداشت ، بعد از چند لحظه وایستادن تو همون حالت ، دوباره قدم هاشو به سمت سالن غذاخوری سوق داد .

دستاشو روی شقیقه دردناکش کشید و درو باز کرد ، لویی با شنیدن باز شدن در دست از سر و  صدا برداشت و به در خیره شد

_اینجا چه خبرع ؟

لویی دستاشو برد پشت سرشو بهم قلابشون کرد ، سرشو انداخت پایینو تا میتونست ، نگاهشو ازش دزدید .

اون دلیل اینکه وقتی هری اومد تا اون حد ساکت شد و نمیفهمید . چه قدر شرم اور بود که جلوی اون تمام گستاخیشو از دست میداد و عملن کاری نمیکرد .

تمام کسایی که اونجا بودن داشتن با ترس و تعجب به هری نگاه میکردن

_نشنیدین چی گفتم ؟ ....اینجا چه خبره ؟

بلند تر داد زد که صداش تو فضای نسبتا بزرگ سالن اکو شد .

لویی لرزید . جمله ای تو مغزش  پیدا نمیکرد  که بگه ، ینی درواقع نمیتونست

vampire of UK (L.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang