چشماشو بزور ازهم باز کرد و یه دور اتاقو زیر نظر گرفت . با یاداوری تمام اتفاقات دیروز باعث شد دوباره عق بزنه .
بلند شدو سمت دستشویی قدم برداشت ، بال هاش تو این دو روز به سرعت ترمیم شده بودن پس باند ها رو باز کرد و توی سطل اشغال توی دستشویی انداخت .
(اناتومی بدن خون اشام جوریه که زخما زود ترمیم میشن )
صورتشو شست و به تصویر خودش تو اینه خیره شد .
زیر چشماش گود افتاده بودن و چشماش یه کاسه خون بود . و بدجور گرسنه بود
چیزیم گرسنگیشو برطرف نمیکرد جز ......خـــــــــون .
پس با هر زحمتی که بود ، از دستشویی اومد بیرون و انگشترشو که باسنگ لاپوس لاتزولی درست شده بود دستش کرد .
نمیتونست پرواز کنه ، سرگیجه داشت . پس سعی کرد راه بره تا بهتر شه و بعد پرواز کنه .
از اون ادمایی که اورده بود فقد لویی و دو_سه نفر دیگه مونده بودن . پس تصمیم گرفت بره بیرون از قصر .
قدرت طی العرض رو دوست نداشت ، میخواست خودش به هرجایی که دلش میخواد بره .
داشت بال هاشو زیر شنلش پنهان میکرد که صدای ضعیفی از سالن غذا خوری شنید
(قدرتمند ترین حس یه خون اشام شنواییشه )
کارش که تموم شد . قدم هاشو به اون سمت کشید . واقعن حتی نای راه وفتن نداشت ولی مجبور بود بره و ببینه چه اتفاقی افتاده .
هرچی به سالن غذاخوری نزدیکتر مییشد ، صدای لویی رو واضح تر میشنید که داره دعوا میکنه
سرش گیج رفت . چشماشو بست و قدمی به عقب برداشت ، بعد از چند لحظه وایستادن تو همون حالت ، دوباره قدم هاشو به سمت سالن غذاخوری سوق داد .
دستاشو روی شقیقه دردناکش کشید و درو باز کرد ، لویی با شنیدن باز شدن در دست از سر و صدا برداشت و به در خیره شد
_اینجا چه خبرع ؟
لویی دستاشو برد پشت سرشو بهم قلابشون کرد ، سرشو انداخت پایینو تا میتونست ، نگاهشو ازش دزدید .
اون دلیل اینکه وقتی هری اومد تا اون حد ساکت شد و نمیفهمید . چه قدر شرم اور بود که جلوی اون تمام گستاخیشو از دست میداد و عملن کاری نمیکرد .
تمام کسایی که اونجا بودن داشتن با ترس و تعجب به هری نگاه میکردن
_نشنیدین چی گفتم ؟ ....اینجا چه خبره ؟
بلند تر داد زد که صداش تو فضای نسبتا بزرگ سالن اکو شد .
لویی لرزید . جمله ای تو مغزش پیدا نمیکرد که بگه ، ینی درواقع نمیتونست
KAMU SEDANG MEMBACA
vampire of UK (L.S)
Vampirکی میدونه ؟؟؟ ... فاصله بی تفاوت بودن تا وابستگی و دوست داشتن فقط یه خط باریکه ... اونا وابسته شدن ... همدیگرو دوست داشتن ... انسان و خون اشام ..... قانون مرگ رو نادیده گرفتن ... بهش اهمیتی ندادن ... اهمیتی ندادن به چیزی که بین عشقشون فاصله میند...