با سرگیجه و ضعف بدی بهوش اومد ، چیزی که روبه روش میدید ، چیزی نبود که بتونه براحتی هضمش کنه . دو تا پسر که زیباییشون از همون دیشب هم معلوم بود ، اما چطور تونسته بودن ؟ ... اصن اون الان چجوری زنده بود ؟
پوفی کشید و سرشو تکون داد تا از افکار مزاحم خلاص شه و دنبال راه فرار باشه . بزور از جاش بلند شد و خیلی زود با یه دور چرخوندن چشماش دور خونه تونست در ورودی رو پیدا کنه ...
اهسته سمتش رفت و وقتی بهش رسید نفس راحتی کشید و برگشت ببینه تغییری تو حالت اون دوتا پسر ایجاد نشده که خب جواب نه بود ...دستگیره در رو گرفت و به پایین فشار داد ...در قفل بود
"به خشکی شانس"
زیر لب گفت وبه سمت اشپز خونه رفت تا حداقل یه وسیله دفاعی پیدا کنه . توی اولین نگاه ساطور توی جای مخصوصش بهش چشمک زد . همونو برداشت و رفت سمت اون دوتا که هنوز خواب بودن و نفهمید که هری بیدار شده اما فعلا قصد باز کردن چشماشو نداره ...
جلوشون ایستاد و ساطور رو با دو تا دستش جلو تر از بدنش گرفت . هری از فکری که توی سرش میچرخید نمیتونست اروم بشینه پس فقط انجامش داد ...
_پخخخخخ
هری از جاش پرید . باعث شد الکس هم بترسه و داد بزنه . با دیدن قیافه الکس توی اون وضعیت خندش گرفت و بلند خندید ... لویی هم با خنده های هری چشماشو باز کرد . وقتی حال الکس و خنده ی هری دید فهمید قضیه چیه و بعد از یه تک خنده کوتاه ، خندش ادامه پیدا کرد ...
یکم که اروم شدن ، هری یه ساطور توی دست الکس دید و تعجب کرد .
_این دیگه چه کوفیته ؟ .. الکس بچه نشو ..ساطورو بنداز کنار ...
الکس سرشو تکون داد ...
_اینکارو نمیکنم ...
با تموم شدن حرفش هری تک خنده کرد و باعث شد لویی هم به الکس خیره شه
_وات د فاک الکس ؟
لویی گفت و گوشه لبش کج شد و خندید ...
_چی اینکار خنده داره که ...
حرفش با واکنش سریع لویی نیمه تموم موند ..حالا ساطور دست لویی بود .
_وقتی بهت میگن بچه نشو برای همینه ...
الکس که حالا بی دفاع شده بود بی اراده روی زمین افتاد .
_منو نکشین ..خواهش میکنم ...
هری و لویی باهم چشماشونو چرخوندن ...
_بلند شو ... اگه میخواستیم بکشیمت فقط همون دیشب انجامش میدادیم باشه ؟ ..حالام این فیلم هندی ای که راه انداختی رو جمع کن
لویی که توی صداش رگه های خنده موج میزد اینو گفت و برخلاف واکنش الکس از روی ترسش به سمتش رفت و اونو از روی زمین بلند کرد ...
BẠN ĐANG ĐỌC
vampire of UK (L.S)
Ma cà rồngکی میدونه ؟؟؟ ... فاصله بی تفاوت بودن تا وابستگی و دوست داشتن فقط یه خط باریکه ... اونا وابسته شدن ... همدیگرو دوست داشتن ... انسان و خون اشام ..... قانون مرگ رو نادیده گرفتن ... بهش اهمیتی ندادن ... اهمیتی ندادن به چیزی که بین عشقشون فاصله میند...