68

330 54 17
                                    

_برات خبرشو میارن لویی..اینو مطمئن باش ...

رافائل با بیرحمی تمام اینارو توی صورت لویی کوبوند و درو بست ...لویی فاکی به خودش نثار کرد ..همیشه باید گند میزد ؟؟ ..یعنی واقعا نمیشد یروز برای یه چیز خاص گند نزنه ؟..اوه خدایا ... 

بغض؟؟...حرص ؟؟...ناراحتی ؟؟؟...لویی واقعا نمیدونست کدوم یکی از اینا توی وجودش رخنه کرده ، فقط میخواست بدونه هری داره چکار میکنه یا بهتر بگم..چکارش میکنن ؟

لویی زانوهاشو توی شکمش جمع کرد ...باید مقاومت میکرد ؟؟ ..نمیذاشت که هریو ببرن ؟؟ .. حدس میزنین چی ؟؟ ..لویی توی همون چند ثانیه به همه اینا فکر کرده بود ..اما خب .. رافائل کسی نیست که به حرفای اون توجه کنه..اونم بعد از دوبار شلوغ کاری کردن ... 

_همه چیزشو ازش بگیرین..همه چیزش رو ... 

جمله رافائل خطاب به نگهبانی که هریو میبرد ، تن لویی رو به لرزه انداخت...تنها چیز مهمش...اون انگشتر کوفتیه ... اون نباشه بال های هری هم نیستن ..سردرد امونشو میبره ... و مطمئنا حالا داره از گرسنگی طاقتشو از دست میده ...

لویی با به یاداوردن وعض بد هری بیشتر توی خودش جمع شد ... فاک ... 

"هری من متاسفم "

لویی با صدای نجوا گونه ای گفت و قطره های اشکش گونه هاشو خیس کردن ...بی صدا اشک میریخت ..برای بدبختی ای که برای خودشو هری درست کرده بود ...اصن خودش بدرک ... هری خیلی ضعیف شده بود....

دستشو جلوی دهنش گذاشت تا هق هقاش بلند نشه ..نمیخواست صدای گریه هاشو حتی کسی بشنوه..صدای شکستن قلبشو ... صدای شکستن شیشه امیدشو ....دیگه تموم شده بود ؟؟ ... دیگه راهی نبود که بتونن دوباره خوشبختی رو بچشن ؟ .. 

****

صبح با صدای فریاد ضعیف یه نفر چشماشو باز کرد...میگم ضعیف چون لویی حس میکرد که اون صدا از یه جای دور از خودش میاد ....تمام عضلاتش خشک شده بودن و نمیتونست تکون بخوره..چشماش در حد جهنم میسوختن ... یکم که گذشت تونست درک کنه که چرا و از کیه که اینجاست ؟... 

صدای فریاد ها دوباره گوششو خراش دادن .. این داد های دردمند مال کی بود ؟؟... صدا کاملا از فضای سلول و حتی راهرو دور بود...مطمئنا طبقه پائین یا یه همچین چیزی بوده ... 

به در نزدیک تر شد ... صدا یکم براش واضح تر بنظر میومد ... این..اینکه صدای هریه ... نفسش برید وقتی صدای بعدی ای که شنید بلند تر قبل بود ..داشتن چکارش میکردن ؟؟ ...

محکم به در کوبید ..نمیدونست اینکارش چه فایده ای داره اما انجامش داد ..محکم تر و محکم تر تا بلاخره نگهبانی که اونجا بود طاقتش تموم شد ... 

-چه خبرته  هی به در میکوبی ؟؟ ..

_خواهش میکنم درو باز کن ... ازت خواهش میکنم .. 

vampire of UK (L.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora