لویی ازش جدا شد وقتی که ریچارد از پشت در هریو صدا زد
_قربان...قربان چیزی شده ؟ چرا در باز نمیشه ؟
_ریچارد ! یه لحظه دست از این دستگیره بیچاره بردار ، باز نمیشه چون من پشت در تکیه دادم بهش ...کارتو بگو
لویی پوفی کرد و کنار هری وایستاد .
_قربان..دیوید رو کجا سربه نیستش کنم ؟
_نمیدونم ریچارد ، فعلا برو من خودم میام
_چشم قربان
لویی رو دید که به وضوح ناراحت شد ـ شاید برای مرگ اون پسر ولی خب حقش بود . میخواست به لویی نزدیک نشه ـ
_من...من دیگه برم..جیمز منتظرمه
وراه افتاد که بره_صبر کن !
هری اینو گفت و بوسه ای طولانی روی پیشونیش گذاشت
_حالا میتونی بری
لویی لبخندی زد و از در بیرون رفت و به سمت سلولش حرکت کرد .
_____روی تخت نشسته بود و به امروز فکر میکرد که چجوری بهش گفت دوسش داره !
بهترین مکان ممکن ، بهترین مودی که میتونستن دوتاشون داشته باشن !
تک خنده ای کرد که با صدای ریچارد روی لباش ماسید .
_قربان..خبر مهمی براتون دارم ..میتونم بیام تو...هستید ؟
از روی تخت بلند شد و رفت جلوی در ، اخمی روی پیشونیش نشست وقتی اظطراب اشکارشو دید .
_چیشده ریچارد ؟ چرا اینقدر پریشونی ؟
_قربان...امپراطور خواستن شما رو ببینن !
_رابین ؟ ..اون بعد اینهمه مدت با من چکار داره ؟
_قربان ، لطفا هرچه زودتر خودتونو برسونین
اخمش غلیظ تر شد و استرس حرفای ریچارد بهش منتقل شد .
_حاضر میشم ، بعدش میرم ، توام اینقدر مضطرب نباش ، منو نمیخوره که !
ریچارد سرشو پایین انداخت و این همزمان شد با بستن در توسط هری.
شنلشو پوشید و کلاهشو روی سرش انداخت ، از اتاق بیرون رفت و به سمت دروازه اصلی قصر حرکت کرد .
فیونو صدا زد و سوارش شد .
_میخوام بری پیش رابین ، فیون ! زودباش پسر !
اینو توی گوشش گفت و ضربه ای به پهلوش زد ....
وقتی رسید یکی از نگهبانا جلوشو گرفت .
_چطور جرئت میکنی راه جانشین امپراطور رو سد کنی ؟ برو اونور
هری با اخم بهش تشر زد و از کنارش رد شد ، از فیون پایین اومد و افسارشو به یکی از درختا بست.
KAMU SEDANG MEMBACA
vampire of UK (L.S)
Vampirکی میدونه ؟؟؟ ... فاصله بی تفاوت بودن تا وابستگی و دوست داشتن فقط یه خط باریکه ... اونا وابسته شدن ... همدیگرو دوست داشتن ... انسان و خون اشام ..... قانون مرگ رو نادیده گرفتن ... بهش اهمیتی ندادن ... اهمیتی ندادن به چیزی که بین عشقشون فاصله میند...