26

652 89 62
                                    

لویی ازش جدا شد وقتی که ریچارد از پشت در هریو صدا زد

_قربان...قربان چیزی شده ؟ چرا در باز نمیشه ؟

_ریچارد ! یه لحظه دست از این دستگیره بیچاره بردار ، باز نمیشه چون من پشت در تکیه دادم بهش ...کارتو بگو

لویی پوفی کرد و کنار هری وایستاد .

_قربان..دیوید رو کجا سربه نیستش کنم ؟

_نمیدونم ریچارد ، فعلا برو من خودم میام

_چشم قربان

لویی رو دید که به وضوح ناراحت شد ـ شاید برای مرگ اون پسر ولی خب حقش بود . میخواست به لویی نزدیک نشه ـ

_من...من دیگه برم..جیمز منتظرمه
وراه افتاد که بره

_صبر کن !

هری اینو گفت و بوسه ای طولانی روی پیشونیش گذاشت

_حالا میتونی بری

لویی لبخندی زد و از در بیرون رفت و به سمت سلولش حرکت کرد .
_____

روی تخت نشسته بود و به امروز فکر میکرد که چجوری بهش گفت دوسش داره !

بهترین مکان ممکن ، بهترین مودی که میتونستن دوتاشون داشته باشن !

تک خنده ای کرد که با صدای ریچارد روی لباش ماسید .

_قربان..خبر مهمی براتون دارم ..میتونم بیام تو...هستید ؟

از روی تخت بلند شد و رفت جلوی در  ، اخمی روی پیشونیش نشست وقتی اظطراب اشکارشو دید .

_چیشده ریچارد ؟ چرا اینقدر پریشونی  ؟

_قربان...امپراطور خواستن شما رو ببینن !

_رابین ؟ ..اون بعد اینهمه مدت با من چکار داره ؟

_قربان ، لطفا هرچه زودتر خودتونو برسونین

اخمش غلیظ تر شد و استرس حرفای ریچارد بهش منتقل شد .

_حاضر میشم ، بعدش میرم ، توام اینقدر مضطرب نباش ، منو نمیخوره که !

ریچارد سرشو پایین انداخت و این همزمان شد با بستن در توسط هری.

شنلشو پوشید و کلاهشو روی سرش انداخت ، از اتاق بیرون رفت و به سمت دروازه اصلی قصر حرکت کرد .

فیونو صدا زد و سوارش شد .

_میخوام بری پیش رابین ، فیون ! زودباش پسر !

اینو توی گوشش گفت و ضربه ای به پهلوش زد ....

وقتی رسید یکی از نگهبانا جلوشو گرفت .

_چطور جرئت میکنی راه جانشین امپراطور رو سد کنی ؟ برو اونور

هری با اخم بهش تشر زد و از کنارش رد شد ، از فیون پایین اومد و افسارشو به یکی از درختا بست.

vampire of UK (L.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang