_اونا ..برگشتن ..
هری با شنیدن این جمله ، یخ زد ...نایل..لوییش..عزیزتریناش تو خطر بودن ..
_نایل..تو ..تو باید بری پیش دیمن.. کسی که بزرگت کرد خب ؟..منم لویی رو برمیگردونم !
_روشن کن بریم خونه...
_فهمیدی نایل ؟
!نایل سرشو تکون داد و روی صندلی لم داد . هری نگاهی به لویی کرد که خودشو جمع کرده بود و به یه نقطه نامعلوم زل زده بود..
_لو..همه چی خوبه ؟
لویی هم فقط سر تکون داد .. هری سمتش برگشت و شقیقشو بوسید و درست نشست و ماشین رو روشن کرد .. جو بینشون اروم تر شده بود که لویی دوباره وحشت زده سیخ سرجاش نشست ..
_چیشده لو ؟
هری سرعتشو کم کرد تا کنار خیابون پارک کنه و ببینه لویی چش شده که با فریادش متوقف شد
_محض رضای فاک فقط برو هری..برو... اینجا نگه ندار..اونا اینجان ...اونا میخوان منو بکشن .. به خونه برنگرد .. هرجا میری برو ولی نرو خونه !
لویی گفت و دوباره سیل اشکاش صورتشو خیس کردن !...نایل سراسیمه و دستپاچه به لویی نگاه میکرد که نیاز داشت یکی بغلش کنه پس رو کرد به هری
_نگه دار من میشینم
_لویی رو نمیبینی ؟ اون میترسه ..
_ما باهاشیم خب ؟..حالام بزن کنار !
هری به ناچار زد کنار و پیاده شد و ماشینو دور زد ... لویی رو از صندلی جلو برداشت و اروم روی صندلی عقب گذاشت و خودشم از اونطرف سوار شد .. لویی هنوزم گریه میکرد ..
هیچ کدومشون دقیق نمیدونستن برای لویی چه اتفاقی افتاده ..
_همه چیز خوب میشه عشق باشه ؟؟ .. اروم باش..شششش
هری زیر گوشش زمزمه کرد و اونو بیشتر توی بغلش فشرد ... خراش های گردنشو بوسید وکمی ازش فاصله گرفت تا بتونه بهش نگاه کنه .
اشکاشو پاک کرد بهش خیره شد .... باید حافظه کوتاه مدتشو پاک میکرد ؟...اگه پاک میکرد خب لویی ازش درمورد خراش های گردنش میپرسید .. پس بیخیالش شد ..
_کیتن من باید قوی باشه هوم ؟؟ مگه نه مستر تاملینسون ؟... تا وقتی که منو داری وخودت..هیچ وقت نترس...دوست دارم باشه ؟
لویی با چشمای ابیش بهش خیره شد و سرشو تکون داد .. ههق هقاش قطع شده بو و حالا اروم تر از قبل توی بغل هری جا خشک کرده بود ...
نفسای منظم لویی به هری فهموند که خوابیده و هری خدارو شکرکردکه از ارامش درونیش تونست به لویی منتقل کنه تا یکم بخوابه ...
نایل یه دفعه زد رو ترمز و هری و لویی به جلو خم شدن ..لویی یکم توی بغلش وول خورد و دوباره اروم خوابید ..
أنت تقرأ
vampire of UK (L.S)
مصاص دماءکی میدونه ؟؟؟ ... فاصله بی تفاوت بودن تا وابستگی و دوست داشتن فقط یه خط باریکه ... اونا وابسته شدن ... همدیگرو دوست داشتن ... انسان و خون اشام ..... قانون مرگ رو نادیده گرفتن ... بهش اهمیتی ندادن ... اهمیتی ندادن به چیزی که بین عشقشون فاصله میند...