"8"

772 102 63
                                    

تو شهر که دور زد ، نزدیکای صبح بود که اومد قصرشو رو تخت خوابید ، خسته تر از اون حرفا بود که بحواد اون کیتن عصبی رو زیر نظر بگیره

پرواز دیشبش تو شهرو شک کردن یه پسر همسن خودش بهش ، ازش نیرو گرفته بود چون هری مجبور شده بود فرار کنه و خب

بازم نتیجه ای نداشت ، پس کاری نمیتونست بکنه غیر از هیپنوتیزم و پاک کردن حافظه کوتاه مدت اون پسر ....

__________

+اوه محض رضای فاک جیمز ، من خوابم میاد

_لویی بلند شو پسر ، یادت کع نرفته اونروز باهات چکار کرد ، بیدار شو ....هی چشماتو باز کن تاملینسون

اینارو جاستینا به خنده بهش میگفت و تکونش میداد ، اون دیشبم همینجوری شدع بود و بازم مثه دفعه ی قبل قش کرده بود

لویی دیگه یجورایی واقعن از پارتنرس تو اون سلول کوچیک میترسید

و اصلن نمیتونست ترسشو پنهان کنه دربرابر اون ، وقتی که چشماش تغییر رنگ میدادنو قرمز میشدن و دورش یه حاله مشکی واضح به وجود میومد ، لویی رو میترسوند .

وقتی که حتی یک کلمه هم با لویی حرف نمیزد و بعدش دوباره بیهوش میشد ، ترس لویی نه تنها کمتر نمیشد ، بلکه بیشترم میشد

چشماشو باز کردو با یه جفت تیله ابی که معلوم بود واسه جاسه رو به رو شد

+هی گمشو اونور ، اون چشمات داره منو میتزسونه

لب هاشو جلو داد و با یه اخم مصنوعی به لویی خیره شد

_مگه چشه به این خوشگلی ؟؟

لویی یه لبخند گله گشاد تحویل جاس داد و خندید

_هی به چی میخندی؟؟؟

+هیچی ، وقت کردی نوشابه باز کن واسه خودت

_چشم اگه نوشابه گیر اوردم ، حتمن باز میکنم تا چشت دراد

+کی حسوده ؟

_مستر تاملینسون

+من یه جفت خوشگلترشو دارم ، برو با همونا خوش باش زشت کوچولو

_ببین کی داره به کی میگه کوچولو ، تو که نصفه منی

_هی گایز بسه ، توام که خوابت پرید لویی ، بلند شین بریم

لویی با لبخند دندون نمای جاستینا ، چشماش گرد شد . این امــــــــــکان نداره ، د هل ؟؟

چرا دندونای نیشش بزرگتر شده بودن ، لویی با خودش فکر کرد ،چرا نباید این تغییر ناگهانیو بهش نگه و ازش مخفی کنه ؟

اون باید بدونه داره میشه یع چیزی شبیه استایلز

از تخت اومد پایینو پشت جیمز راه افتادن سمت سالن غذا خوری

vampire of UK (L.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora