34

520 74 56
                                    

_عالی به نظر میرسه ! خب... کی شروع کنیم ؟

_الان ؟

لویی با تردید گفت و به هری خیره شد . 

_صبر کن ..من الان میام ....

به سمت در قدم تند کرد ولی یه دفعه ای وایستاد . 

_میگم...الان که ظهره . ناهار میخوری ؟

_امم...خب عاره 

دستی به پشت گردنش کشید و با خجالت به هری خیره شد . 

_صبر کن !...الان میام بیب 

رفت و با یه ظرف غذا برگشت ، و اونو داد به لویی 

_تا غذاتو بخوری ، منم برمیگردم ... 

_باشه ..منتظرتم .

حدود چند دقیقه بعد لویی غذاشو تموم کرده بود و منتظر چشم به در دوخته بود که هری با دوتا دستمال سر و طی و شیشه پاک کنو تمام وسایل لازم اومد تو اتاق ..

لویی پقی زد زیر خنده وقتی دید هری یه دستمال سبز بسته به سرش با یه شلوار گله گشاو یه تیشرت روبه روش وایستاده و با یه لبخند ژکوند نگاش میکنه . 

_خب ..فکر کنم اول باید وسایلو ببریم بیرون !

_حدس میزنم 

هری متفکر گفت و وسایلو گوشه ای از اتاق انداخت . یه سر کاناپه رو گرفتو پوکر به لویی خیره شد 

_کمک نکنیا ! خودم همرو میبرم بیرون ... 

لویی دوباره خندید و از روی همون کاناپه بلند شدو گوششو گرفتو به بیرون از اتاق برد . همینطور بقیه وسایل مثل پیانو ، گیتاری که به دیوار اویزون بود ... میزی که پر بود از کاغذای پر از نوشته و... 

همین کارشون دو سه ساعت وقتشو گرفت ...خوش شانسیشون این بود که وسایل کمی اتاقو پر کرده بودن . 

لویی دستمال سر خودشو که رنگش ابی بود رو بست و متفکر به هری گفت :

_الان باید روی پارکتا یه چیزی پهن کنیم رنگی نشه !

_روزنامه ؟

_خوبه ...!

خیلی جدی داشتن به این موضوع فکر میکردن ..لویی رفت و با یه کپه روزنامه برگشت ...لویی روزنامه هارو کنار هم میزاشت و هری میچسبوند بهم ...

تا اینکه لویی روی یک روزنامه قفل کرد 

_این...این مال چه ..چه روزیه ؟

با بغض و لکنت سوالشو از هری پرسید . هری یه نگاه کوتاه بهش انداخت 

_امرزو ..شایدم دیروز ...چطور ؟..هی چرا داری گریه میکنی ؟

هری گفتو رفت تا لویی رو بغل کنه ...

_نایل....نایل اعلامیه زده واسه من...فاک...دلم براش تنگ شده !

vampire of UK (L.S)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon