43

460 69 29
                                    

اسمشو داد زد وقتی که دید اون فرد سیاهپوش چاقو رو توی پهلوش فرو کرد  ، لوییش زخمی شده بود ...

به طرف اون مرد قدم تند کرد و لویی رو ازش جدا کرد ... و اونو که نیمه جون بود به کنار پل تکیه داد

_توی لعنتی چطور به خودت اجازه دادی بهش اسیب بزنی ؟؟ ...اصن تو کی هستی ؟؟؟

ضربه ای به سینش زد و اونو به عقب هل داد و بعد این جمله کلاهشو از سرش کشید ... و چشاش درشت شد ...

_تو..خون اشامی ...وی..ویلیامز ؟؟؟؟

_فرشته مرگ عشقت !!!

_خفه شو ..خفه شو..خفه شو ...

هری دوباره اتیشی شد و مشتی حواله شکمش کرد ..زانوشو اورد بالا و ضربه نه چندان ضعیفی به لای پاش زد و وقتی از حال بدش مطمئن شد به طرف لویی رفت .. زیر زانوشو گرفتو همینطور که بلندش میکرد اسمشو صدا زد

_بیبی... خوبی ؟؟؟ ..عشق صدامو میشنوی ؟؟؟ ...

سوییچو از جیبش دراورد و قفل ماشینو زد .. لویی رو صندلیه عقب دراز کش گذاشت و خودش پشت فرمون نشست ..

_لو..عشق صدامو میشنوی ؟؟ لطفا جواب بده !!!

کلافه دستی لای موهاش کرد و اونا رو غقب نگه داشت ...نگاهی نگران و مضظرب به لویی که جواب نمیداد کرد و بی معطلی ماشینو روشن کرد ...
نزدیک ترین بیمارستان نسبت به خودشون رو با جی پی اس ماشین پیدا کرد و پاشو بیشتر روی پدال گاز فشار داد ...

_ه..هری...

لویی بع سختی گفت و سرفه کرد

_جونم بیب...جونم ؟؟ چشماتو نبند باشه ؟؟؟ سعی کن نخوابی !

_نم..نمی

_ششش..حرف نزن .. اه.. دستمو بگیر

هری با خودش فکر کرد که این ایده خوبیه که لویی تا زمانی که بزسن دستشو بگیره..

خیالش راحت شد وقتی گرمای دست لویی رو توی دستش حس کرد ...

_دوست دارم باشه ؟؟ . تحمل کن ..چند لحظه دیگه همه اینا....

حرف هری با شل شدن دست لویی قطع شد ...

_لویی....لو؟؟؟؟ ...فااااک ..بیبی ؟؟ ...

ماشینو روبه روی بیمارستان نگه داشت و سریع ازش پیاده شد ...

لویی رو اروم بغل کرد و در ماشینو با پاش بست و قفلش کرد ... داشت گریش در میومد ..

~لوییش جواب نمیداد ~

_اورژانس کجاست ؟؟؟

هری گفت وقتی رسید به پذیرش ...

_چه مشکلی به وجود اومده ؟؟ میتونم کمکتون کنم ؟؟

اون دختر بی خیال از همه جا اینو از هری پرسید و باعث شد هری بغضش بیشتر شه و اعصابش خرد تر ...

vampire of UK (L.S)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن