vampire of UK (L.S)

50

/فلش بک/

وقتی اونروز برگشت به قصر و دوش مختصری که گرفت ، لیام بهش خبر داد که مت بهوش اومده ..پس رفت درمانگاه تا ازش بپرسه چیشده .. 

_هی مت .. خوبی پسر ؟؟؟

_لویی...اون اونو پیدا کردی ؟؟ 

مت با نگرانی از هری پرسید اما فقط در جوابش تکونای سر هری بهش فهموند که نه  هنوز پیداش نکرده .

_اومدم همینو ازت بپرسم..کجا دیگه اونو کنارت نداشتیش...چه اتفاقی افتاد که از هم جدا شدین ؟

مت با بغض به سقف خیره شد ... 

_ما وقتی داشتیم میرفتیم سمت ماشین من ..که بیایم به قصرت .. یکی از پشت زد تو سر هردوتامون ..اول لویی بیهوش شد و بعد خودم ...وقتی بهوش اومد دیدم دست و پام بسته اس و روی صندلی کنار لوییم..لویی هنوز بیهوش بود ..نمیدونم چیشد ..یدفعه ای از توی ماشین پرت شدم پایین و چند متر غلت خوردم ...ماشین هرلحظه از دید چشمام دورتر میشد ..پاهام نمیکشید تا برم دنبالشون .. بدنم زخمی بود .. سرم ضرب دیده بود ..  منو ببخش هری ..من نمیخواستم اینجوری شه..هیچ وقت نمیخواستم.. ببخشید ..کوتاهی کردم تو بدست اوردن لویی .. 

هری سرشو تکون داد و زیر لب از مت خدافزی کرد و از اتاقش اومد بیرون ... از اون موقع بدون هیچ وقفه ای دنبال لویی گشت و قسم خورد تا پیداش نکرده برنگرده به قصر

/پایان فلش بک/ 

پنج روز..پنج روز لعنتی دنبال صاحب اون چشمای کریستالی بود اما نتونسته بود پیداش کنه ..

هرجایی به نظرش رسیده بود رو رفته بود ... کل لندنو زیر پا گذاشته بود ... عروسک چشم ابیش انگار اب شده بود رفته بود تو زمین .. هیجوره دیگه ذهنش بجایی قد نمیداد ...همه جارو گشته بود ..مگه میشه دیگه جایی هم بمونه ؟؟

رو تختش نشسته و زانوهاش رو توی بغلش گرفته بود ... امروز لیام نگهش داشت تا یکم بهش برسه..اون لعنتی لاغر شده بود ..قیافش داغون تر از همیشه بنظر میرسید  برای همین الان در اتاقش قفله و همینطور پنجره اتاقش ..  

حدود چند دقیقه بعد قفل در چرخید و لیام اومد تو 

_بیا اینو بخور .. ضعیف شدی 

_میل ندارم 

_اخه با این وضع که نمیتونی بری دنبالش .. زودباش بخور.. 

_گوشت خام ..بازم ؟؟؟

_نه گوشت خام نیس ..خون فریز شدس .. 

_نمیخورم 

_منم میگم باید بخوری باشه ؟؟؟ حالام دهنتو ببند و اینو...

حرف لیام با صدای در قطع شد و دوتاشون به سمتش برگشت و بلاخره هری به حرف اومد