Part 15

171 15 0
                                    


د.ا.ن سلنا:
بعد دوتا کلاس مسخره که نصفشونو خوابیدم رفتم تو سالن غذاخوری ولی جاستینو پیدا نکردم.
رفتم تو حیاط که دیدم نشسته رو یه نیمکت و داره یه کتاب میخونه.
رفتم بالاسرش ولی اصن نفهمید.
خو دو دیقه سرتو بلند کن.
اصن چی میخونه؟
کتابو از دستش کشیدم تا ببینم چی میخونه.
جاس: میشه لطفا پسش بدی؟
به یه حالت اروم و خجالتی گفت.
جاس: سل تویی؟ فک کردم که....
سل: عاره فک کردی قلدوران؟ خب من یکی از اونام ولی به دوستام رحم میکنم😎
جاستین اروم و خجالتی خندید.
(خجالتی بدبخت😐)
سل: هری پاتر؟!
جاس: قشنگه.
سل: چون تو گفتی باشه.
جاستین خندید.
کتابو دادم بهش.
سل: تو چرا اونقد اروم و خجالتی گفتی کتابو پس بدم؟
جاس: چون من دنبال شر نیستم.
سل: ولی تو باید یاد بگیری از حقت دفاع کنی.
جاس: میدونم که نمیتونم‌
سل: پ خودم بهت یاد میدم. فقط هرچیزی گفتم تو باید اونو بگی و خجالت نکشی.
جاس: مثلا چی؟
سل: گاییدی.
جاس: چی؟
چشاش گشاد شدن انگار تاحالا همچین حرفی نشنیده.
جاس: من نمیتونم همچین کلمه ی زشتی رو بگم(😐😂)
پقی زدم زیر خنده😂
سل: داری باهام شوخی میکنی نه؟😂
جاس: تو چجوری میتونی همچین کلمه ای رو بگی؟
سل: به راحتی و توهم باید یاد بگیری. حالا خوب گوش کن.
بعد اینکه یکم زر زدیم گشنمون شد و رفتیم سالن تا یه چی میل کنیم.
وقتی غذارو گرفتیم رفتم سمت میز لیام اینا.
رفتم نشستم بغل نایل و یدونه زدم به بازوش که باعث شد غذا بپره تو گلوش و بترسه.
منم حول کردم و لیوان نوشابشو ریختم رو غذاش.
نایل: هی سل غذام به گوه کشیده شد.
سل: چه فرقی داره تو دلتم همین میشه😕
نگا کردم دیدم جاستین سرپا وایستاده.
سل: جاس بشین بقلم.
یکم چسبیدم به نایل تا جاستین بشینه.
جاس: شاید بقیه نخوان من تو جمعشون باشم.
سل: نظر اونا مهم نیست من مهم.
به پسرا نگا کردم.
سل: حرف حق تلخه نه؟
جاستین نشست بغلم.
یکم چسبیدیم به هم ولی مهم نیست.
لویی: اون خیلی خجالتی عه.
سل: ایشون قراره بعد یه مدت همتونو بشوره پن کنه رو بند.
تا اخر ساعت حرف زدیم و از شدت خنده اشکمون در اومد.
جاستینم چن بار جواب لیام و نایلو داد ولی بچم زورش به لویی و زین نمیرسه......
مدرسع که تعطیل شد یه تی اس دادم که خودم میرم و لازم نیست منتظرم بمونه.
بعدم یه راس رفتم سر 10

-The EndDonde viven las historias. Descúbrelo ahora