Part 37

323 14 9
                                    


د.ا.ن سلنا:
((شب شد و من بعد اینکه همه جا رو که به ذهنم میرسید گشتم رفتم سر کار.
جاستینم رفت تا وقتی مامان باباش میان خونه باشه و بعدش برن رستوران.
رسیدم سر کار و رفتم تو دفتر مدیر
سل: سلام من اومدم وسایلهام و جمع کنم
مدیر: امشب میمونی
سل: چرا؟
خب شاید از اخراج کردنم منصرف شده
مدیر: امشب یه مهمون ویژه داریم و چون تو بهترین گارسون اینجا ای میخوام به میز اونا رسیدگی کنی
سل: باشه
سرمو انداختم پایین
پس باید یه شب دیگه اینجا خرمالی کنم.
مدیر: پول امشب رو به حقوق این ماهت اضافه میکنم
حداقل یه فایده ای داره
سل: ممنون
مدیر: حالا برو بیرون و لباسات و عوض کن. سارا بهت میگه که مهمونا اومدن یا نه. به هیچ میزی جز اونا هم رسیدگی نکن.
رفتم بیرون و لباسام و عوض کردم.
نشستم روی یه صندلی و برای بار چهلم زنگ زدم به تیلور.
اینبار رفت رو پیغام گیر
سل: تی خواهش میکنم حداقل تلفنت و جواب بده همه دنبالتن ما خیلی نگرانتیم هرجا هستی زودتر برگرد.
گوشی رو قط کردم و با دستام اشکام و پاک کردم
سارا: سل مهمونا اومدن. میز ۱۳
سل: مرسی
سارا بهترین دوستم توی کار بود.
وقتی از اینجا برم دلم براش تنگ میشه.))
بازرس: از سارا بهمون بگو
پارازیت
سل: خب اون ۲۱ سالش بود و قدش بلند بود. موهای طلایی قشنگی ام داشت. باباش فوت کرده بود و خودش و مامانش تنهایی زندگی میکردن. چون خرجشون زیاد بود جفتشون کار میکردن. اونجوری که به من گفته بود نامزد داشت.
بازرس: ادامه بده
(( دفترچم و برداشتم و سرم و انداختم پایین و رفتم سمت میز ۱۳
سل: سل: به رستوران رز خوش اومدید. میتونم سفارشتون رو بگیرم.
جاس: سل؟!
جاستین؟!
سرم و بلند کردم و دیدم جاستین با یه زن و مرد نشسته.
حتما ننه باباشن.
(تنهایی گفت:/)
بابای جاس: تو این خانم و میشناسی جاستین؟
جاس: عاره بابا. سلنا دوس دخترم. اینا هم پدرم الکس و مادرم رز هستن.
دوس دختر؟!😳
چشام از حرفش گشاد شده بود و داشتم به جاستین زول میزدم.
رز: اوه عزیزم اون خیلی خوشگل و بامزس
مامان جاستین به صندلی بغلش اشاره کرد تا بشینم.
به جاستین نگاه کردم.
اون یه لبخند زد که ینی اشکالی نداره.
منم نشستم.
رز دستم و گرفت توی دستش و اروم روش و نوازش کرد.
یه لبخند پر استرس زدم.
رز: مامان بابات تو این شهرن؟
سل: اوه نه اونا توی تگزاس زندگی میکنن.
رز: تو چرا اینجایی؟!😳
سل: من با دوستم تیلور اومدیم اینجا. خب ما نمیتونستیم از هم جدا شیم و نیویورک جای بهتری برای تحصیل عه نسبت به تگزاس.
وفتی اسم تیلور و اوردم چشام خیس شدن ولی نزاشتم اشکام بریزن.
نه جلوی مامان بابای جاس
سل: ما باید بیشتر با هم حرف بزنیم😊
سرم و تکون دادم.
رز بهم یه لبخند گرم تحویل داد.
اون زن خیلی مهربونی به نظر میاد.
چرا هرکی خوبه یه بیماری ای داره عین بابام؟
سل: اوه سفارشتون رو نگفتید
الکس: خب برای خانمم سوپ همیشگیش. برای پسرم و خودم استیک لطفا. نوشیدنی هم یه بطری شامپاین توت‌فرنگی و یه نوشابه. دسر هم نمیخوایم.
اوه اون حتما نوشابه رو برای جاستین گرفت چون اون نباید مشروب بخوره😂
جاستین بهم چشمک زد و من بلند شدم تا برم سفارش ها رو بدم.
شامپاین و نوشابه رو بردم سمت میز و گذاشتم رو میزشون.
رز: میشه لطفا بریم بیرون و یکم حرف بزنیم؟
سل: البته.
رز بلند شد و باهم رفتیم بیرون و روی یه نیمکت نشستیم.
رز: من واقعا خوشحالم که جاستین بالاخره یه دوس دختر پیدا کرد. میدونی اون نمیتونه زیاد دوست پیدا کنه چون اکثرا میخوان ازش سو استفاده کنن.
سرم و انداختم پایین.
رز: تو واقعا دوسش داری؟
سل: بله.
قرمز شدم.
مامان جاستین اولین کسی عه که من جلوش اعتراف کردم.
رز: اون در مورد من بهت گفته؟
سل: بله
اروم جواب مامان جاستین و دادم.
من نمیخوام اون و ناراحت کنم.
رز: تو بهتره یه موضوع مهمی رو بدونی ولی لطفا تا وقت مناسبش به جاستین نگو.
بعد یه نفس عمیق کشید
منم خفه موندم
سرم و بلند کردم و به صورت رز نگا کردم.
چشاش خیس شده بودن.
رز: من افسردگی ندارم...من...من...سرطان دارم. ))

-The EndDonde viven las historias. Descúbrelo ahora