با قدم گذاشتن رو سنگفرش حیاط وارد خونه ی قدیمیمون شدم.
انگشت های بی استعدادم سعی در خشک کردم موهای نمناکم داشتن، که به خاطر بارون ناگهانی خیس شده بود.
نمیتونستم دلیل این بارونهای ناگهانی رو درک کنم؛مثل این بود که آسمون هر لحظه برای رفتنم بیشتر گریه میکرد...
وقتی برادر کوچیکم در خونه رو باز کرد دست از موهام کشیدم و بهش لبخند زدم.
اونم متقابلا بهم لبخند زد و در رو برای ورودم تا آخر باز گذاشت و منتظرم موند.کت خیسمو در آوردم و به جالباسی قدیمی کنار در آویزون کردم.
وقتی برای بستن در به پشت سر برگشتم متوجه شدم برادرم زودتر از من این کارو انجام داده و بعدش وقتی با چهره ی آشفته بهم نزدیک میشد با چشمهام تعقیبش کردم. دستشو روی شونم گذاشت و دم گوشم زمزمه کرد
-"مامان داخل اتاق منتظرته."
وقتی ازم فاصله گرفت با قیافه ی متعجب و سردرگمی نگاهش کردم،مامان با من چه حرفی میتونست داشته باشه؟؟میخواست بپرسه پولم تموم شده یا نه؟؟! یا بپرسه برادرم سربارمه یا نه؟! با اینکه برادر نا تنیمه ولی از بچگی میدونستم که باید مسئولیتشو به دوش بکشم چون مادرم تصمیم گرفته بود این وظیفه ی من باشه.
با قدم های مطمئن و سردم به سمت سالن راه افتادم؛
اولین چیزی که به محض ورودم نظرمو جلب کرد لیوان شرابی بود که بین دستهای مادرم قرار داشت.
جلوی شومینه ی زوار دررفته ی چوبیمون پاهاشو بغل کرده بود و به
آتیشی که نفسهای آخر خودشو میکشید نگاه میکرد و موهای قهوه ای بلندش که تا روی کمرش میرسید بیشتر از همیشه خودنمایی میکرد.
با صدای قدمهای برادرم به سمتش برگشتم.دستاشو پشتش قایم کرده بود و در حالی که هنوزم با نگرانی نگاهم میکرد به طرف مبل تک نفره رفت و نشست. وقتی دوباره به جلو روم برگشتم نگاهم با مادرم به هم گره خورد.
لبخند خفیفی روی لبش نشوند و لیوان بزرگشو روی میز کناری گذاشت و در حالی که دستشو روی زانوش میکوبید منو پیش خودش دعوت کرد.
بی معتلی به حرفش گوش دادم و پیشش نشستم. بدون هیچ حرفی دوباره دست ظریفشو روی زانوش کوبید؛یه آه بلند کشیدم و به پهلو دراز کشیدم و سرمو روی زانوش گذاشتم.قسمتی از پارچه ی دامن بلند و چین دارشو تو دستم گرفتم و مچاله کردم.
لیوانشو دوباره به دست گرفت و صاف تر نشست.
چشمهامو به آتیشی دوختم که تمام قدرتشو برای مقابله با باد شدیدی که از دودکش میومد صرف میکرد. منتظر بودم مادرم یه چیزایی بگه؛حداقل چند جمله ی کوتاه راجب اینکه فردا دارم از اینجا میرم.
YOU ARE READING
ASULA
Fanfictionکاری بود که شده. مقابله با چنین موج عظیمی غیر ممکن بود. روی اون موج به سمتی که منو میبردی حرکت میکردم و هنوزم سادهلوحانه با خودم فکر میکردم که کنترل همه چیز رو تو دستم دارم. ᯽᯽᯽ زوج: کایسو،چانبک ژانر: عاشقانه، درام، انگست وضعیت: تکمیل شده✅ لینک داس...